اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شهر

نویسه گردانی: ŠHR
شهر. [ ش َ] (اِ) مدینه و بلد و اجتماع خانه های بسیار و عمارات بیشمار که مردمان در آنها سکنی می کنند در صورتی که بزرگتر از قصبه و قریه و ده باشد. (ناظم الاطباء). مدینه . (غیاث اللغات ). بلد. بَلْدة. کوره . فسطاط. مصر. آبادی که بر خانه های بسیار و خیابانها و میدانها وبازارها مشتمل و دارای سازمانهای اداری و انتظامی باشد. مجموعه ٔ شماره ٔ بسیار از خانه ها و عمارات و خیابانها و کوچه ها که در ناحیه ای محدود قرار دارند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). در دوره ٔ ساسانیان تقسیم ایالات به بخش ها بوده و هر یک از بخشهای کوچک را شهر و کرسی آنرا شهرستان میگفته اند. (از ایران در زمان ساسانیان ص 160). برای تاریخچه ٔ شهرنشینی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 2 ص 179، 184 و ج 4 ص 63 و ج 5 ص 86 شود. در تواریخ بنی اسرائیل تمیز شهر از ده در نهایت اشکال است اما همین قدر معلوم میتوان نمود که هر شهری بدواً ده بی حفاظ و بی دیوار و خندق بوده و چون عدد اهالی بحد کفایت میرسید در پی محافظت و حفظ خود افتاده دیوار و خندقی ازبرای آن ده قرار داده متدرجاً بزرگ میشد و یا قصبه مانند میگشت ، و اول شخصی که بنای شهر گذارد قائین بود. در قدیم شهرها پرنفوس و دارای کوچه های تنگ کج و معوج و بعضی از کوچه ها مسدود و یا سرپوشیده و برحسب پیشه و صنعت اهالی نامیده میشد چنانکه در اورشلیم کوچه ٔ پنیرفروشان و غیره . دیوارهای شهرها بلند و دارای دروازه ها و پشتبندها و برجها می بودو بعضی دیوارها از چوب و غیره ساخته شده است که قابل سوختن بوده و دروازه های شهرها را گاهی از اوقات با صفحات مس و آهن می پوشانیدند و یا اینکه در را از این فلزات می ساختند. (از قاموس کتاب مقدس ) :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند.

رودکی .


کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .

رودکی .


یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
هم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن .

رودکی .


من آنگاه سوگند زینسان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم .

بوشکور.


از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری بزیر درع و خوی اندر.

دقیقی .


چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپاهی پذیره شدندش براه .

فردوسی .


چنین گفت اکنون بر و بوم ری
بکوبند پیلان جنگی به پی
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.

فردوسی .


ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست
نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست .

مرصعی .


بهمه شهر بود از آن آذین ۞
در بریشم چو کرم پیله زمین .

عنصری .


به آیین يکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندر او شادکام .

عنصری .


در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل ... نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). روی به کوتوال و سرهنگان کرد و گفت این شهر شما بر دولت ما مبارک بوده است همیشه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). نخست بر منابر نام ما برند بشهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه بنام وی . (تاریخ بیهقی ).
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هرچه ت آید هوا.

اسدی .


به شهر کسان گرچه بسیار سود
دل از خانه نَشْکیبد و زاد و بود.

اسدی .


پرسنده همی رفتم ازاین شهر بدان شهر
جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر.

ناصرخسرو.


سوی شهر بی نیازی ره بپرس
چند گردی کوروار اندر ضلال .

ناصرخسرو.


به شهر خویش درون بیخطر بود مردم .

انوری .


شهرها رابعدل محکم کنید. (منسوب به نوشیروان ، از عقدالعلی ).
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان ببینم .

خاقانی .


تا تو به پری مانی شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی تر.

خاقانی .


شهری همه زآهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده .

خاقانی .


که شهری شعله ای سوزد بیکبار.

عطار.


چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.

سعدی .


به شهری چون درآید شهریاری
نماندشحنه را در شهر کاری .

پوریای ولی .


در مردم او پرسش درویشان نیست
درویش برو که شهر ناپرسانست .

کاتبی .


گل شهر دو جهانست بلی
هست شهری و گلی زو مثلی .

جامی .


قاریه ؛ شهر،خلاف بادیه ، قاراة. (منتهی الارب ).
- شهر هرت ؛ جایی که در آن هرج و مرج و بی نظمی حکمفرماست و قانون رااثری در آن نیست . (فرهنگ فارسی معین ).
|| گِل سرخ . (یادداشت مؤلف ). طین احمر. || مملکت . سرزمین .کشور. خشتهر. در اوستا و فرس هخامنشی و سانسکریت بمعنی کشور است که در فارسی شهر شده و بجای بلده ٔ عربی بکار می رود یعنی ازجمله ٔ لغاتی است در فارسی که دایره ٔ مفهوم پارینه ٔ آنها تنگتر شده است ، همچون دیه یاده که در فرس هخامنشی «دهیو» و در اوستا «دخیو» بمعنی کشور یا مملکت است . اینکه از واژه ٔ خشتهره ، در فارسی خاء افتاده و «شهر» شده نظیر بسیار دارد چون خشنا = شناختن ، خشب = شب ، آوخشتی = آشتی و جز آن . گاهی آن خاء اصلی ماقبل شین همچنان در فارسی بجا مانده چون خشنو = خشنود. هرچند امروزه از مفهوم واژه ٔ شهر کاسته شده اما وسعت دیرین آن از واژه های ایرانشهر و شهریار هویداست . خشتهر = شهر از مصدر «خشی » درآمده که بمعنی شاهی کردن و فرمان راندن و توانستن و یارستن است . (از فرهنگ ایران باستان ص 60 و یشتها ج 1 ص 92) : پس دراز کن ای سلطان مسعود... دست خود راو دراز کند به بیعت هرکه در صحبت توست و هرکه در شهر توست . (تاریخ بیهقی ص 313 چ ادیب ).
- شهر ایران ؛ ایرانشهر. کشور ایران . مملکت ایران :
خوشا شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان .

فردوسی .


سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان و دل کینه جوی .

فردوسی .


که ویرانی شهر ایران از اوست
که نه مغز باشد به تن در نه پوست .

فردوسی .


تا باز که افراسیاب بیرون آمد و دوازده سالی شهر ایران گرفته بود و نریمان و پسرش سام بر او تاختها همی کردند تا ایرانشهر یله کرد و برفت . (تاریخ سیستان ).
- شهر فرنگ ؛ ممالک فرنگستان . (فرهنگ فارسی معین ).
- || آلتی بشکل جعبه که در آن ذره بین تعبیه کنند باتصاویر مختلف . رجوع به شهر فرنگ شود.
- شهریار؛ پادشاه مملکت . (یشتها ص 93 ج 1). رجوع به شهریار شود.
|| ناحیه :
ز دریای چین تا به شهر خزر
ز ارمینیه تا درِ باختر.

فردوسی .


|| در شاهد زیر بمعنی مردم و اهل شهر استعمال شده است (به حذف مضاف ، اهل ) :
همه شهر توران گریزان چو باد
کسی را نیامد بروبوم یاد.

فردوسی .


|| شارسان . شارستان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شارسان و شارستان شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه ، چون اسکی شهر. ایرانشهر. رام شهر. نوشهر. آریاشهر. کهنه شهر. ابرشهر. (یادداشت مؤلف ). ابرشهر، نام نیشابور بوده است در اوایل حکومت اسلامی و بهمین نام در سکه های خلفای اموی و عباسی یاد شده است . (لسترنج ص 409). نیوشاهپور. (ایران در زمان ساسانیان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
شهر هرت . [ ش َ رِ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از جایی است بی نظم و هرکه به هرکه و مشوش و درهم و جاییکه در آن قانون و مقرراتی حکم...
شهر سبز. [ ش َ رِ س َ ] (اِخ ) ۞ نام شهر کش است و این نام (کش ) در قرون وسطی بر شهر سبز اطلاق میشده است : شکرهای سمرقند از خط خوش سواد شه...
شهر سبز. [ ش َ رِس َ ] (اِخ ) لقب شهر کازرون در فارس ، زیرا که در بهار همه ٔ جلگه و شهر کازرون سبز میگردد و حتی روی سنگها را نوعی خزه ٔ سبز می...
تهی شهر. [ ت ُ ش َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوهبنان بخش راور است که در شهرستان کرمان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران...
ذات شهر. [ ت َ ش َ رِن ْ ] (ع ق مرکب ) به ماهی . در ماهی .
روک شهر. [ ش َ ] (اِخ ) دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. سکنه آن 200 تن . آب آن از رودخانه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و برنج و خرما و لبنیات...
دره شهر. [ دَرْ رَ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای دهگانه ٔ شهرستان ایلام . خلاصه ٔ مشخصات آن بشرح زیر است : حدود: از طرف شمال و مشرق به رو...
دره شهر. [ دَرْ رَ ش َ ] (اِخ ) ده مرکز بخش دره شهر ایلام . واقع در115هزارگزی جنوب خاوری شهر ایلام با 229 تن سکنه (طبق سرشماری 1335 هَ . ش...
تازه شهر. [ زَ ش َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلماس شهرستان خوی است که در 7000گزی جنوب باختری سلماس واقع است و راه شوسه دارد. جل...
باغ شهر. [ غ ِ ش َ ] (اِخ ) باغی بوده است به هرات : [ سلطان ابوسعید ] روز دیگر از درب قیچاق به هرات در آمده به باغ شهر که تختگاه قدیم ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۳ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.