شهسوار. [ ش َ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف شاهسوار.فارِس و سوار دلاور و بهادر و پهلوان غازی . (ناظم الاطباء). سوار دلیر و ماهر در سواری اسب . (آنندراج ). سواری بزرگوار و جلد و چالاک و ماهر و استاد در سواری .(یادداشت مؤلف ). رجوع به شاهسوار شود
: به لابه بگفتند با شهسوار
که بر ما تو باش از جهان شهریار.
اسدی .
هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان
یابد بگرد گردن از ایام پالهنگ .
سوزنی .
شهسواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد.
خاقانی .
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه ٔ صبر ما دمادم شد.
خاقانی .
بی مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی شهسوار زاول نه رخش و نه ستام .
خاقانی .
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشته محیط آب از آتش .
نظامی .
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران .
نظامی .
بگردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش .
نظامی .
اندرخورشهسوار شبدیز بود
اندرخور دیگ و کاسه کفگیر بود.
مولوی .
آری این اسب است لیک آن اسب کو
با خود آ ای شهسوار اسب جو.
مولوی .
اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدربرد گوی .
سعدی .
کاندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند.
اوحدی .
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید.
حافظ.
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست .
حافظ.
چنگ چوگانی ّ چرخت رام شد از زیر زین
شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن .
حافظ.
شهسوار عشق چون لشکر کشید
خواجه را در خدمت چاکر کشید.
امیر حسینی سادات .
- شهسوار دشت ارزن ؛کنایه از حضرت محمد (ص ) است . (از ناظم الاطباء).
- شهسوار فلک ؛ کنایه از آفتاب است . (از ناظم الاطباء).
- شهسوار مضمار مغازی ؛ کنایه از پهلوان میدان جنگ . (از ناظم الاطباء).