شیرخواره . [ خوا
/ خا رَ
/ رِ ] (نف مرکب ) طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج . (منتهی الارب ). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه . صبی . (یادداشت مؤلف )
: یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی .
پس اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد.
فردوسی .
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری .
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری .
شیر خور و آنچنان مخور که به آخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان .
بوحنیفه ٔ اسکافی .
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود.
سنایی .
ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن .
سنایی .
دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
54).
طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی .
خاقانی .
هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند.
خاقانی .
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت .
مولوی .
رجوع به شیرخوارشود.
- طفل شیرخواره ؛ بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند
: شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند.
عطار.
و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل ماده ٔ شیرخوار شود.
- کودک شیرخواره ؛ کودک شیرخوار. بچه ٔ خردکه شیر خورد
: کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او به مهر شیر ندارد.
ابوسلیک گرگانی .
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک
۞ شیرخواره مساز.
فردوسی .
لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی .
رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل ماده ٔ شیرخوار شود.