شیرین سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که گفتار وی نوشین و خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین بیان . شیرین گفتار. فصیح . زبان آور. نطاق . سخنور. سخن آور. خوش صحبت . (یادداشت مؤلف )
: میان سپهدار و آن سروبن
زنی بود گوینده شیرین سخن .
فردوسی .
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن .
فردوسی .
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن .
فردوسی .
جوان زبان چرب و شیرین سخن
نه از پیر نستوه گشته کهن .
فردوسی .
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوش خوی و شیرین سخن .
فردوسی .
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی .
فرخی .
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست .
فرخی .
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن .
سنایی .
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین .
سوزنی .
گفت شیرین سخن جوانی بود
کز ظریفی شکرستانی بود.
نظامی .
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادبن .
سعدی (بوستان ).
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن .
سعدی (بوستان ).
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند.
سعدی .
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی .
سعدی شیرین سخن این همه شور از کجاست
شاهد ما آیتیست این همه تفسیر او.
سعدی .
در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی .
سعدی .
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است .
حافظ.
سرود مجلست اکنون فلک برقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه ٔ تست .
حافظ.
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام .
حافظ.
ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام .
حافظ.
رجوع به مترادفات کلمه شود. || لطیفه و بذله گو. (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). || شیرین سخن ؛ (اِ مرکب ) مقلوب سخن شیرین . سخن خوش و دلپسند
: برون آمد از بیشه مرد کهن
زبان را گشاده به شیرین سخن .
فردوسی .
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخن .
فردوسی .
- شیرین سخن گفتن ؛ سخن شیرین و دلنشین گفتن
: قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی .
سعدی .