صاحب نظر. [ ح ِ ن َ ظَ ] (ص مرکب ) باریک بین . روشندل . آگاه . بینا. دیده ور. بصیر. باهوش . آنکه به چشم دل در کارها نگرد
: نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی .
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی .
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.
مولوی .
مرغ جایی که علف بیند و چیندگردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی .
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.
سعدی .
وصل خورشید به شب پرّه ٔ اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم .
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب .
|| جمال پرست . آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة
: گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.
سعدی .
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظراست
عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است .
سعدی .
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی .
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی .
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی .
گوشه ٔ چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری .
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست .
حافظ.
|| عارف
: بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.
سعدی .
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست .
سعدی .
|| بلندهمت . عالی طبع. ضد تنگ نظر
: کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش .
سعدی .
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی .