اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صافی

نویسه گردانی: ṢAFY
صافی . (ع ص ) نعت فاعلی از صفوه و صفا. نقیض کدر. روشن . شفاف . خالص . بی دُرد. بی غش . پاکیزه . ناب . مروق . بی آمیغ. زلال . خلاف دُردی :
دل از عیب صافی ّ و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام .

فردوسی .


۞
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب .

منوچهری .


چو مشک بویا لیکنْش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بود از پاشنگ .

عسجدی .


بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.

ناصرخسرو.


کف کافیْش بحری از جود است
طبع صافیْش گنجی از حکم است .

مسعودسعد.


روشن و صافی ّ و بیقرار، تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.

مسعودسعد.


که هرکه دین او پاک تر و عقیدت او صافی تر، در بزرگ داشت جانب ملوک ... مبالغت زیادتر واجب بیند. (کلیله و دمنه ).
روی صافیْت باید آینه وار
همچو دندان شانه گل چه خوری .

خاقانی .


دُردی ّ و سفال مفلسان راست
صافی ّ و صدف توانگران را.

خاقانی .


ره آورد عدم را توشه ٔ خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک .

نظامی .


گنج نظامی که طلسم افکن است
سینه ٔ صافی ّ و دل روشن است .

نظامی .


بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .

سعدی .


اگر یک قطره را دل برشکافی
برون آید از او صد بحر صافی .

شبستری .


ثریا چو در تاج مرجان صافی
زبانا چو در دهر قندیل راهب .

حسن متکلم .


۞
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دُردنوش کن .

حافظ.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
صافی اصفهانی . [ ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) مؤلف آتشکده وی را در شمار معاصرین خویش آرد و گوید: نام او میرزا جعفر و از سادات رفیعالدرجات اصفهان و جو...
صافی شرابدار. [ ی ِش َ ] (اِخ ) وی غلام امیر اسماعیل سامانی و مهتر شرابداران او بود. روزی گناهی از وی سر زد، بترسید و دو غلام دیگر ترک با خ...
سافی . (اِخ ) ۞ شهری است در مراکش در کرانه ٔ اقیانوس اطلس با56800 تن سکنه .
سافی . (ع ص ، اِ) خاکی که باد برده باشد. (ناظم الاطباء). || مُسرِع .
ثافی . (ع ص ) نعت فاعلی از ثفاء.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.