صافی شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه شدن . بی غل و غش شدن . نقیض کدر شدن
: تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .
منوچهری .
از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی ). وبدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه ).
که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند.
مولوی .
|| مسخر شدن . بی منازع شدن . مستخلص شدن
: آن پادشاهی همه بگرفت و آن دههاکه ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمه ٔ طبری ). عبداﷲ پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همه ٔ خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمه ٔ طبری ). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن ، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص
192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص
349). وحسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص
90). چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی اﷲ عنه - به مکه ، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص
186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت . (تاریخ بیهقی ص
240). وی [سبکتکین ] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص
458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص ). همه ٔ خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص
112). و رجوع به صافی شود.