صباح
نویسه گردانی:
ṢBAḤ
صباح . [ ص ُب ْ با ] (ع ص ) مرد خوب و صاحب جمال . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۶۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
کاریز صباح . [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی شهرستان نیشابور بخش حومه واقع در 19هزارگزی جنوب نیشابور جلگه و معتدل و سکنه ٔ آن 400 تن ...
صباح و مسا. [ ص َ ح ُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ، ق مرکب ) بامداد و شبانگاه . صبح و عصر : هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مساشمع...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
ابراهیم بن صباح . [ اِ م ِ ن ِ ؟ ] (اِخ ) یکی از حُذّاق منجمین در علم هیئت و احکام . او با دو برادر خود محمد و حسن ، کتبی در این علوم نوشته ا...
سباح . [ س َب ْ با ] (ع ص ) شناور. (غیاث ) (آنندراج ). ج ، سباحون . (مهذب الاسماء). شناگر : میرود سباح ساکن چون عُمُداعجمی زد دست و پا و غرق ش...
سباح . [ س َ ] (اِخ ) زمینی است در نزدیکی معدن بنی سلیم . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
صباة. [ ص ُ ] (ع ص ) ج ِ صابی . (منتهی الارب ). رجوع به صابئین شود.
صبعه . [ ] (اِخ ) پاره ٔ شهری است از پنج پاره شهرکه بلاد قوم لوط بوده است . (نزهةالقلوب ج 3 ص 271).
سبعة. [ س َ ع َ / س َ ب َ ع َ ] ۞ (ع عدد، ص ، اِ) هفت . (ترجمان ترتیب عادل بن علی ص 56). عدد بین شش و هشت و آن برای معدود مذکر است بر خلا...
سبعة. [ س َ ع َ ] (اِخ ) نام مردی است سرکش که او را پادشاهی گرفتار ساخته دست و پایش بریده بر دار کشیده ، و از این جاست که گویند: لاعذبنک ...