صبحدم . [ ص ُ دَ ] (اِ مرکب ، ق مرکب )هنگام صبح . سپیده دم . بامداد. بامدادان
: بگفتا که امشب بلشکر رسد
و یا صبحدم بیگمان دررسد.
فردوسی .
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبحدم بشکافت .
خاقانی .
چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد
ریحانی گلگون را بازار پدید آمد.
خاقانی .
آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی
کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت .
خاقانی .
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه .
خاقانی .
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینه ٔ سکندری .
خاقانی .
وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند.
خاقانی .
همه روزه خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد.
خاقانی .
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود.
خاقانی .
جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان
جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم .
خاقانی .
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبحدم از اختران نثار زر آورد.
خاقانی .
شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم
صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم .
خاقانی .
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تا جگر آب را سده ببست از تراب .
خاقانی .
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب .
خاقانی .
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند.
خاقانی .
صبح حشر است مزن نقب چنین
کآفت نقب زن از صبحدم است .
خاقانی .
خواجه چون خوان صبحدم فکنَد
زودپیش از صباح بفرستد.
خاقانی .
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی .
هر صبحدم که برچِنَد آن مهره ها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند.
خاقانی .
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب .
خاقانی .
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم .
خاقانی .
نوبر صبح یکدم است اینْت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری .
خاقانی .
دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم .
خاقانی .
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم .
خاقانی .
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم .
خاقانی .
نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد
کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب .
خاقانی .
صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب .
خاقانی .
همه سگ جان و چو سگ ناله کنانندبصبح
صبحدم ناله ٔ سگ بین که چه پیدا شنوند.
خاقانی .
ریاحین صف زده در باغ و بستان
نسیم صبحدم در هر گلستان .
نظامی .
صبحدمی با دوسه اهل درون
رفت فریدون بتماشا برون .
نظامی .
من از شفقت پسند مادرانه
بدور صبحدم کردم روانه .
نظامی .
در صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان .
نظامی .
برآسود تا صبحدم بردمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید.
نظامی .
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه براین کبودگلشن .
نظامی .
در صبحدمی بدین سپیدی
دادیم ز روی ناامیدی .
نظامی .
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی .
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام .
(بوستان ).
مارا که ره دهد بسراپرده ٔ وصال
ای باد صبحدم خبری بر بساحتش .
سعدی .
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی .
سعدی .
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟
بعذر نیمه شبی کوش و گریه ٔ سحری .
حافظ.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده ٔ بی خواب می زدم .
حافظ.
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش .
حافظ.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت .
حافظ.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ٔ خوش آوازم .
حافظ.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی .
حافظ.
دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. (انیس الطالبین ).