صبحگاه . [ ص ُ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) وقت صبح . هنگام صبح . صبح دم
: مستان شبانه اند اما
صاحب خبران صبحگاهند.
خاقانی .
آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبحگاه دلم تیز پر گشاد.
خاقانی .
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعه ٔ مستان صبحگاه .
خاقانی .
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست .
خاقانی .
بر بختیان همت با پختگان درد
راه هزارساله بریدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندرسماع عشق دریدم به صبحگاه .
خاقانی .
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن چه آتش بود یارب کآنزمان انگیختی .
خاقانی .
هر مرغ که مرغ صبحگاه است
ورد نفسش دعای شاه است .
نظامی .
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه .
نظامی .
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شده زنده چون باد در صبحگاه .
نظامی .
طلایه ز لشکرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه .
نظامی .
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنعوار ماهی .
نظامی .
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه .
نظامی .
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبحگاهی .
نظامی .
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه .
نظامی .
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
رازگشاینده تر از صبح و ماه .
نظامی .
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقه ٔ زلفش زده صف گرد ماه .
عطار.
شبی دانم از هول دوزخ نخفت
به گوش آمدم صبحگاهی که گفت .
سعدی .
نخفته است مظلوم ز آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس .
سعدی .
شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه .
سعدی .
منم که گوشه ٔ میخانه خانقاه منست
دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست .
حافظ.
برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
ساقی چراغ می بره آفتاب دار
گو برفروز مشعله ٔ صبحگاه ازو.
حافظ.