صد. [ ص َ ] (عدد، اِ) عدد معروف لفظ فارسی است ، در اصل به سین مهمله بوده است ، قدما بجهت رفع اشتباه بکلمه ٔ دیگر که سد باشد بمعنی حائل و مانع، اسم عدد را به صاد نوشتند. (غیاث اللغات ). نماینده ٔ آن در ارقام هندی
100 و در حساب جمل ق باشد و به عربی مائة. (منتهی الارب ). عدد پس از نود و نه و پیش از صد و یک .تذریف ؛ فزون آمدن بر صد. (منتهی الارب )
: ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
رودکی .
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای .
معروفی .
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی .
شاکربخاری .
نشسته به صد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای .
خجسته .
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی .
فردوسی .
از دل و پشت منار ری برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
عسجدی .
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش .
اسدی .
ما را چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.
عمادی شهریاری .
|| و این عدد افاده ٔ تکثیر کند: صدبار، صدپاره ، صدپر، صدپایه ، صدتو، صدچراغ ، صدچشمه ، صددله ، صدرو.
-
امثال :
صد رحمت به کفن دزد اولی ؛ یعنی اولی انصافش بیشتر بود.
دوصد من استخوان خواهد که صد من باربردارد .
نظیر
: کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن .
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست
عالی واجد مرتبه ٔ سافل است با زیاده :
نام احمد نام جمله انبیاست
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست .
مولوی .
یکی بر صد آید نه صد بر یکی . (مجموعه ٔ امثال هند). یعنی جزء تابع کل است نه برعکس .