صدر. [ص َ ] (ع اِ) بالای مجلس . طرف بالا
: مرا با خویشتن در صدر بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
142).
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال .
ناصرخسرو.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
سوزنی .
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران .
خاقانی .
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
خاقانی .
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی .
خاقانی .
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان .
خاقانی .
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری وبر درمانده ای .
(مثنوی ).
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه ٔ باز.
نظام قاری .
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن . (منتهی الارب ). ج ، صدور. || بزرگ . مهتر. رئیس . سید
: و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم .
مسعودسعد.
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدروزیران کبیر.
سوزنی .
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی .
خاقانی .
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان .
خاقانی .
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری ، ائمه ٔ ری ، اتقیای ری .
خاقانی .
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی .
صدر عمار و مجد عبادان
قریة من وراء عَبادان .
کمال اسماعیل .
|| سینه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تشریح میرزا علی ص
105) (مهذب الاسماء). سینه ٔ مردم . (منتهی الارب ). بر. ج ، صدور
: و کلها نافعة من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.
خاقانی .
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشه ٔ آن داشتم که ترا بقلعه فرستم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
175). || مجلس . محفل
: همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.
ناصرخسرو.
هر که بی عقل ، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست .
سنائی .
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.
مسعودسعد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است .
مسعودسعد.
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان زآصف .
سوزنی .
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج .
سوزنی .
گر بصدراو درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
سوزنی .
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی .
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن .
خاقانی .
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم .
خاقانی .
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
خاقانی .
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه .
خاقانی .
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.
نظامی .
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است .
نظامی .
|| وزیر. رئیس
: زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری .
فرخی .
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
396). فنعم البقیة هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص
288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص
297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست .
مسعودسعد.
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم .
خاقانی .
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
سعدی .
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست .
سعدی .
-
امثال :
صدر هر جا که نشیند صدر است . (از مجموعه ٔ امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست . مسند. مسند وزارت
: کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین .
فرخی .
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین .
فرخی .
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان .
فرخی .
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان .
فرخی .
هر که این بالش واین صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان .
فرخی .
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان .
فرخی .
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال .
فرخی .
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدرکام یافته منت بسی پذیر.
فرخی .
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین .
فرخی .
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
فرخی .
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی .
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
فرخی .
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
153). نزدیک خواجه رفت و اورا دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده . (تاریخ بیهقی ص
368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ص
171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است ... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص
375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص
153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی .
ناصرخسرو.
آمدبصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل .
سوزنی .
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل .
سوزنی .
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین .
سوزنی .
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.
سوزنی .
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی .
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
سعدی .
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.
سعدی .
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته . (گلستان ). || (ع مص ) بازگشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادربیهقی ) (مصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بازگشت . و منه : طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت . (منتهی الارب ). || برون آمدن . || سر زدن از. || بر سینه زدن . (منتهی الارب ). || رسیدن سینه را. یقال : صدره ؛ ای ضربه فاصاب صدره . || درد کردن سینه . (منتهی الارب ). || (اِ) پیشگاه . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری ). || مرقد. روضه . تربت
: نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحراشنوند.
خاقانی .
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی .
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی .
خاقانی .
|| دارای منصب صدارت . کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهده ٔ اوبوده است
: زگلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.
؟
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت . (تعریفات جرجانی ). جزء اول از مصراع اول . (المعجم چ مدرس رضوی ص
23). و مراد از لفظ صدر و ابتداءاول مصراع است ... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص
24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || انداختن الف فاعلن در عروض . (منتهی الارب ). || هر چیز که مقابل روی تست . (منتهی الارب ). || اول نامه . (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن . مفتتح نامه . آنچه در مقدمه ٔ نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده : و اکثر اقاویل خطابی را، صدری ، و اقتصاصی ، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه : الحمد ﷲ معز اولیائه ، و قاهر اعدائه . و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست . و بر جمله تصدیربامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی . بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی ، و امور عظام بمشاورات خاصتر است ، چنانکه گفتیم . و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی ، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یاشناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب . این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص
579).
|| صدرالقدم ؛ جای پیوند انگشتان . (منتهی الارب ). || صدر السهم ؛ نصف پائین تیر است . تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است . (منتهی الارب ). کما شرقت صدر القناة من الدم . || (اِخ ) ستاره ٔ نورانی در ذات الکرسی . رجوع به ذات الکرسی شود.