صدف وار. [ ص َ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بکردار صدف . بمانند صدف
: شود پلنگ کشف وار در میان حجر
رود نهنگ صدف وار در نشیب میاه .
عبدالواسع جبلی .
او در آورده در شکنج کلاه
من صدف وار مانده در بن چاه .
نظامی .
زمین در مشک پیمودن بخروار
هوا در غالیه سودن صدف وار.
نظامی .
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد.
سعدی .
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود درچکانی .
سعدی .
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
(بوستان ).
رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وش شود.