صفیر زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) شخولیدن . سوت زدن . سوت کشیدن . مکاء
: چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی .
منوچهری .
اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست .
منوچهری .
گر شیرخواره لاله ٔ سرخست پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری .
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کو را نظر بر آبخوریست .
خاقانی .
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی .
حافظ.
ترا ز کنگره ٔ عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست .
حافظ.
رجوع به صفیر شود.