صلاح الدین .[ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) زرکوب . وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقه ٔ او بچند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی می رسد و مولانا جلال الدین رومی در بادی امر بدو ارادت می ورزید. رجوع به فهرست فیه ما فیه شود.
جامی در نفحات الانس آرد: شیخ صلاح فریدون بن القونیوی المعروف بزرکوب رحمه اﷲتعالی . او در بدایت حال مرید سید برهان الدین محقق ترمذی بود. روزی خدمت مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان در وی حالی ظاهر شد و بخرج (کذا) درآمدو شیخ صلاح الدین به الهام از دکان برون جست و سر در خدمت مولانا نهاد وی را بر کنار گرفت و نوازش بسیار کرد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر خدمت مولانا در سماع بوده و این غزل فرموده است :
یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی .
شیخ صلاح الدین فرمود تا دکان را یغما کردند و از دو کون آزاد شد و در صحبت مولانا روان شد و خدمت مولانا همان عشقبازی که با شیخ شمس الدین داشت با وی پیش گرفت و مدت ده سال با وی مؤانست ومصاحبت داشت . روزی از خدمت مولانا سؤال کردند که عارف کیست ؟ گفت آنکه از سر تو سخن گوید و تو خاموش باشی و آنچنان مرد، صلاح الدین است و چون سلطان ولد بدرجه ٔبلوغ رسید خدمت مولانا دختر شیخ صلاح الدین را با وی خطبه کرد و چلبی عارف از آن دختر بود و خدمت شیخ صلاح الدین در قونیه مدفون است در جوار مولانا بهاءالدین ولد قدس اﷲ تعالی روحهما. (نفحات الانس جامی چ هند
1885 م . صص
304-
305). بدیعالزمان فروزانفر در «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی » چ دوم ، تهران ، ص
92 آورده اند: صلاح الدین فریدون
۞ از مردم قونیه و ابتداءً
۞ مرید برهان الدین محقق بود و دوستی و پیوستگی او بمولانا در بندگی و ارادت برهان آغاز گردید و در مدت مسافرت مولانا به دمشق و بازگشت او و وفات برهان ، صلاح الدین در یکی از دهات قونیه
۞ که موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال که بر مولانا میگذشت وی را اطلاعی حاصل نمیشد «مگر روزی بشهر قونیه آمد و در مسجد بوالفضل به جمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر میفرمود و شورهای عظیم میکرد و از سید معانی بیحد نقل میکرد، از ناگاه حالات سید از ذات مولانا به شیخ صلاح الدین تجلی کرد همانا که نعره بزد و برخاست و بزیر پای مولانا آمد و سر باز کرده بر پای مولانا بوسه ها داد»صلاح الدین به مولانا ارادت میورزید و مولانا هم عنایت از وی دریغ نمیداشت لیکن در اوائل حال ، مولانا با حریفی قوی پنجه تر از شیخ صلاح الدین دچار شده بود و از این جهت با وی نمی پرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدین داد و مولانا از دیدار شمس نومید گشت بتمامی دل و همگی همت روی در صلاح آورد و او را بشیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنود اﷲ» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی مأمور ساخت . چنانکه مولانا در بیان حقائق و معانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدی و مرادی نبود و از فرط استغراق و غلبه ٔ عشق سر این و آن و گاهی
۞ سر معشوق نیز نداشت و خود بدستگیری طالبان نمیپرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل رابیکی از یاران گزین که آئینه تمام نمای شیخ کامل بودند واگذار میکرد و خود بفراغ دل چشم بر جلوه ٔ معشوق نهانی میگماشت . نصب صلاح الدین بشیخی و پیشوائی هم از این نظر بود ولی یاران مولانا که در آتش عشق نگداخته و در بوته ٔ ریاضت و سلوک از غش هوی و وهم پاک برنیامده بودند بجز مولانا هیچ کس را قبول نمیکردند و صلاح الدین را هر چند برگزیده ٔ وی بود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمی شمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر از فرمان مولانا پیچیده بدشمنی صلاح الدین برخاستند. صلاح الدین مردی
۞ امّی بود و روزگار در قونیه بشغل زرکوبی میگذرانید و دردکان زرکوبی می نشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که بعقیده ٔ
۞ این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتی اینکه از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند وبجای قفل قلف و بعوض مبتلا
۞ مفتلا می گفت و دیگر آنکه وی از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا ازیک شهر بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهی داشتند و مطابق مثل معروف آبی که از در خانه میگذرد گل آلود است ، همشهری امی خود را شایسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمیدانستند و مانند همه منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم ، گرفتار شبهه ٔ مشابهت ظاهری گردیده و از صفای باطن و کمال نفسانی صلاح الدین غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدی را مقیاس ضد دیگر شناخته بودند. مولانا بکوری چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی که باشمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش بنوع دیگر بود شورش وانقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری بقرار بازآمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانه ٔ وجود او رطلهای سبک مینوشید هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدین می افزود، دشمنی یاران هم فزونی میگرفت و در پشت سر وپیش روی ملامت میکردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدین می گفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدین رااز میانه بردارند. این خبر بگوش صلاح الدین رسید خوش بخندید و گفت بی فرمان حق رگی نجنبد و اگر فرمان رسدبنده را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز بخیر در حق ایشان سخن نخواهم گفت . ظاهراً آشکار شدن این قصه در عزم دشمنان صلاح الدین فتوری افکند بنا بروایت ولدنامه وقتی که مولانا و خلیفه ٔ او از آنان اعراض کردند مدد فیض از جان مریدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان بنزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستندو او نیز عذرشان بپذیرفت . و چون هیچ یک از تذکره نویسان این قصه را بشرحتر از سلطان ولد ذکر نکرده اند اینک ابیات ولدنامه را به اختصاری که متضمن بیان مقصود باشد در این نامه مندرج میسازیم . ابیات ولدنامه :
نیست این را کرانه ای دانا
بازگو تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا بجهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سرشیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خودبخود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمتست کس چو مگس
بعد ازاین جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
شورش شیخ گشت از او ساکن
وآن همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اﷲ
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر
کار هر دو ز همدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر از او نزد شیخ لاشی بود
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
گفته با هم کزان یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
این که آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود و این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود از او بیشتر بعلم و صفا
حیف می آمد و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان اولین ببودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بُد از تبریز
بود جان پرور و نبد خون ریز
همه این مرد را همی دانیم
همه همشهرئیم و هم خانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده ست
اوهمانست اگر سترگ شده ست
نه ورا خطّ و علم و نه گفتار
بر ما خود نداشت او مقدار
عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او در کوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سوءالی ماند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هرچه داردهمه دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صف ّ نعال
فخر کردی ز ما میان رجال
چون شود اینکه ما ورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
زین نمط فحشهای زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای این چنین افتاد
که چوز اسب مراد زین افتاد
سر ببازیم زنده اش نهلیم
چون از اوجان فگار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گزین رائی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد، یقین بود بی دین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت آن حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند از سر کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این به شه صلاح الدین
نور چشم و چراغ هر ره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهیندبی ایمان
نیستند این قدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
می برنجند از این که مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته این که آینه ام
نیست نقش مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خودست
بر دگر کس گمان مبر که بُدست
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گر دیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور و بیجان را
مدتی چون بر این حدیث گذشت
همه را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بد و بریده شد آن
لاجرم برنرست در بستان
روزهاشیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همی دیدند
آخرکار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را بعشق جویانیم
لابه هاکرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از دل غم .
علاوه بر روایت ولدنامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط میشود که عده ای از مریدان بجهت غلبه ٔ حسد و هم چشمی به گزند و آزار صلاح الدین همت بسته و از لطف و عنایت بی دریغ مولانا در باب وی بی اندازه خشمگین بوده اند و مولانا به انواع نصایح آنان را بمتابعت و پیروی صلاح الدین میخوانده است و خصوصاً در کتاب فیه مافیه
۞ فصلی است به عربی راجع به یکی از مریدان گستاخ بنام ابن چاوش که نخست بار از دوستان صلاح الدین بوده و پس از رسیدن وی بمقام خلیفتی و شیخی بمعاندت و دشمنی درایستاده است . عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدین تا بحدی رسید که پیوستگان و خویشاوندان و حتی فرزند خود سلطان ولد را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و بنده وار درپیشگاه عزتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وی را بجای پدر گرفتند و برهنمونی او در طریق معرفت قدم میزدند. مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حق بود پشت بر همه ٔ یاران و روی در صلاح الدین داشت و ابیات و غزلیات بنام وی موشح میساخت و اینک قریب
71 غزل در کلیات که مقطع آن بنام صلاح الدین میباشد موجود است و از آنجا که ظهور وجلوه ٔ عشق در مولانا با پرده دری و عالم افروزی توأم بود و سر در کتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وی میکرد و تواضع
۞ از حد میبرد چندانکه صلاح الدین منفعل و شرمسار میگردید و بطوری که در داستان شمس الدین دیدیم بی محابا در کوی و برزن با او نیز عنایت و ارادت میورزید چنانکه در آن غلبات شور و سماع که مشهور عالمیان شده بوداز حوالی زرکوبان میگذشت مگر آواز ضرب تقتق ایشان به گوش مبارکش رسیده از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شیخ نعره زنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بیخود شد مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوی ضعیف ترکیب شده ام همانا که بشاگردان دکان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانااز سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند:
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی .
روزی حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوق های عظیم میراند و شیخ صلاح الدین در کنجی ایستاده بود از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود:
نیست در آخر زمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینه ٔ عاشق یکی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آئینه اثر دارد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس ...
قطع نظر از قرابت جانی و خویشی معنوی مابین خاندان مولانا و صلاح الدین نزدیکی و خویشاوندی صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدین را که فاطمه خاتون نام داشت با بهاءالدین فرزند مولانامعروف به سلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسی این غزل را بنظم درآورد:
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما.
و در شب زفاف این غزل فرمود:
مبارکی که بوددر همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها.
و ناچار این وصلت مابین سنه ٔ
647 و
657 اتفاق افتاده است . از فرطعلاقه ای که مولانا بخاندان شیخ صلاح الدین داشت پیوسته فاطمه خاتون را کتابت و قرآن تعلیم میداد و وقتی که او از شوی خود سلطان ولد رنجیده خاطر گشت مولانا بدلجوئی وی درایستاد و فرزند را به نیکوداشت او مأمور کرد و یک نامه
۞ از آثار مولانا در دلجوئی فاطمه خاتون و نامه ای دیگر در توصیه ٔ او به سلطان ولد موجود است که چون حاکی از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدین می باشد در موضع خویش مذکور خواهد شد.
وفات شیخ صلاح الدین : پس از آنکه مولانا و صلاح الدین با یکدیگر تنگاتنگ
۞ و بی انقطاع ده سال تمام صحبت داشتند ناگهان صلاح الدین رنجورشد و بیماریش سخت دراز کشید چنانکه بمرگ تن درداد وبروایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهائی وی از زندان کالبد رضا دهد مولانا سه روز بعیادت صلاح الدین نرفت و این نامه بنزدیک وی فرستاد: خداوند دل وخداوند اهل دل قطب الکونین صلاح الدین مدّ اﷲ ظله که شکایت میفرمود از آن ماده ای که در ناخنهای مبارکش متمکن شده است چندین گاه عافاه اﷲ ففی معافاته معافاة المؤمنین اجمع واحد کالالف ان امر عنی .
ای سرو روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جانان سمائی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد.
#
خبرت بأن ممرضی قد مرضا
استاهل ان اکون عنه عوضا...
اسالک الهی ان یکون المرضا
بردا وسلاما و نعیما و رضا.
#
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده ٔ بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمر سیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن توجان صفت
کم مبادا سایه ٔ لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه ٔ صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج تو چون عقل جان آرای ما...
صلاح الدین بدان رنجوری درگذشت و چون وصیت کرده بود
۞ که در جنازه ٔ وی آئین عزا معمول ندارند و او را که بعالم علوی اتصاف یافته و از مصیبت خانه ٔ جهان رها شده به رسم شادی و سروربا خروش سماع دلکش بخاک سپارند. «مولانا بیامد و سر مبارک را باز کرده نعره ها میزد و شورها میکرد و فرمود تا نقاره زنان بشارت آورند و از نفیر خلقان قیامت برخاسته بود و هشت جوق گویندگان در پیش جنازه میرفتندو جنازه ٔ شیخ را اصحاب کرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهأولد چرخ زنان و سماع کنان میرفت و در جوار سلطان العلماء بهأولد بعظمت تمام دفن کردند و ذلک غرة شهر محرم المکرم سنه ٔ سبع و خمسین و ستمائه ».و مولانا در مرثیتش این غزل برشته ٔ نظم درکشید:
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته ...
شیخ صلاح الدین مردی زاهد و متعبد بود و در رعایت دقائق شریعت نهایت مراقبت بعمل می آورد. «مگر در قلب ایام اربعین زمستان فرجیش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلای جمعه دردادند و جامه هاش منجمد شده بود و همچنان بر تن خود پوشیده بمسجد رفت جماعتی گفته باشند که بر جسم شیخ مبادا سرما زیان کند فرمود که زیان جسم از زیان جان و ترک امر رحمان آسان تر است ». از نظر فطرت و طبیعت نیز آرامش و سکونی هرچه تمامتر داشت و بهمین جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساکن و آرام گردید و آن آتش که از اثر صحبت گیرای شمس الدین در جان مولانا افروخته و زبانه زنان شده بود به آب لطف و باران فیض وجود صلاح الدین تا حدی فرو نشست و گوئی این امن و فراغ موقت مقدمه ٔحصول انقلابی آتشین و شوری عظیم تر بود که شورانگیزان غیب در نفس حسام الدین چلبی از برای دل سودازده و جان نیم سوخته ٔ مولانا تهیه میدیدند.