صیدکردن . [ ص َ
/ ص ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکار کردن . شکار گرفتن . صید افکندن . بشکریدن صید
: یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز ازدانش و رای صید.
فردوسی .
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ).
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری .
منوچهری .
و خویشتن را چنان در کفه ٔ او نهاد کی این مزدک پنداشت کی انوشیروان را صید کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
89).
هرکه در قوم بزرگست امامش خوانند
هرکه دل صید کند صاحب دامش خوانند.
خاقانی .
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی .
نظامی .
پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. (گلستان ).
خبر از عشق ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری .
سعدی .
زلف همچون شست او میکرد صید
هر کجا در شهربد جان و دلی .
عطار.
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
تا صید هزار دل کنی در نفسی .
باباافضل .