ضح
نویسه گردانی:
ḌḤ
ضح . [ ض ِح ح ] (ع اِ) آفتاب . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (دهار). روشنی آفتاب وقتی که منتشر شود. (منتهی الارب ). روشنی آفتاب . (مهذب الاسماء). رنگ آفتاب . (منتهی الارب ). مقابل ظِل ّ، فی ٔ، سایه . || صحراء. (منتهی الارب ). صحرا که گیاه نداشته باشد و آفتاب بر آن تابد. (منتخب اللغات ). || فضای فراخ . || آنچه بر آن آفتاب تابد. و منه : جاء فلان بالضّح و الریح (و لاتقل بالضیح و انه لیس بشی ٔ)؛ ای بما طلعت الشمس و ما جرت علیه الریح ای المال الکثیر. و فی الحدیث : لایقعدن احدکم بین الضِح و الظل فانه مقعد الشیطان . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
زه کش . [ زِه ْ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) که زه کشی کند. رجوع به ماده ٔ بعد شود.
آب زه . [ زِه ْ ] (اِمرکب ) آبی که از کنار چشمه یا رود و تالاب و امثال آن زِهَد یعنی ترابد و آن را زه آب نیز گویند. نزیز.
زه زه . [ زِه ْ زِه ْ ] (صوت مرکب ) ادات تحسین . تأکید زه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زه شود.
زه کشی . [ زِه ْ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل کندن جویهای گود تا رطوبت یا آب اراضی باتلاقی در آن گرد آمده زمین خشک و سالم شود. جداولی که ...
زه زده . [ زِه ْ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) از میدان دررفته . || وارفته و بی حال . (فرهنگ فارسی معین ).
زه بند. [ زِه ْ ب َ ] (اِ مرکب ) نوعی از گردن بند باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). زیوری است مر گلوی زنان ...
زه خیار. [ زِه ْ ] (اِ مرکب ) نوعی از گریبان . || خیار نوبر. (ناظم الاطباء). رجوع به خیار زه شود.
زه دیده . [ زِه ْ دی دَ / دِ ] (ص مرکب ) کنایه از شوخ چشم و شوخ دیده و خیره باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زه زدن . [ زِه ْ زَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، بیرون شدن کمی رطوبت از مخرج زیرین بیمار یا طفل شیرخوار و غیره . بی اراده کمی پلیدی بیرون ش...