ضعیف . [ ض َ ] (ع ص ) سست . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء). ناتوان . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). نزیف . (دهار). ضعضاع . خَوّار. مسخول . روبع. خلاف قوی . بی بنیه . رمکة. رمق . سَقط. مسکین . جخب . (منتهی الارب ). یقال : ضعیف نعیف ؛اتباع و ضعیف نحیف . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). ج ،ضعاف ، ضَعَفة، ضعفاء، ضَعْفی ̍، ضُعافی
: ای بِرّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش پاره ای .
رودکی .
نکنی طاعت وآنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همی سخره و شاکار کنی .
کسائی .
چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. (تاریخ بیهقی ). امیر را که برابر برادر وداماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص
689).
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زآنم ضعیف تن که دلم ناتوان شده ست
دل ناتوان شود کش از انده بود غذا.
مسعودسعد.
رهروان را ز نطق نَبْوَد ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز.
سنائی .
هرکه رأی ضعیف ... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل میگراید. (کلیله و دمنه ). دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند. (کلیله و دمنه ). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... دوستیها ضعیف و عداوتها قوی . (کلیله و دمنه ). بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده . (کلیله و دمنه ).
آسمان راکسی نخواند ضعیف .
ظهیر.
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای ِ آن کو عاقبت اندیش نیست .
مولوی .
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشّه باشد در ضعیفی خود مثل .
مولوی .
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت آور تا از دشمن قوی زحمت نبینی . (گلستان ). خصم ضعیف را خوار نباید داشت . (قرةالعیون ).
کس عاشقی بقوت بازو نمی کند
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
؟
|| مغلوب هوی و هوس ، منه قوله تعالی : و خلق الانسان ضعیفاً (قرآن
28/4)؛ ای یستمیله هواه . || کور. (لغت حمیری ). قیل منه : انّا لنریک فینا ضعیفاً؛ ای اعمی . || زن . || مملوک . و فی الحدیث : اتقوا اﷲ فی الضعیفین ؛ ای المراءة و المملوک . (منتهی الارب ). || در تعریفات جرجانی آمده است : ضعیف ، ما یکون فی ثبوته کلام کقرطاس بضم القاف فی قرطاس بکسرها. || گول . (منتهی الارب ). || آب دندان .
-
حدیث ضعیف ؛ نزد امامیه روایتی باشد که رواة آن سلسله ، جامع هیچیک از شرایط اقسام ثلثه ٔ صحیح و حسن و موثق نباشند به این نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد. (تقسیم ابن طاووس ). در اصطلاح درایة و رجال ، ضعیف حدیثی است که فاقد شرایط سه حدیث حسن و صحیح و موثق باشد. و نیز در اصطلاح درایة از الفاظ قدح راوی و مردودالروایه بودن اوست . و جرجانی در تعریفات گوید: ضعیف من الحدیث ، ما کان ادنی مرتبة من الحسن و ضعفه یکون تارة لضعف بعض الرواة من عدم العدالة او سوء الحفظ اوتهمة بعلل آخر مثل الارسال و الانقطاع و التدلیس . (تعریفات ).
-
خبر ضعیف . رجوع به خبر واحد شود.
-
ضعیف آواز ؛ آنکه آوای نرم دارد
: با قوی گو اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی .
تقهّل ؛ ضعیف و نرم گردیدن آواز. (منتهی الارب ).
-
ضعیف البنیه ؛آنکه قوت او کم است . آنکه مزاج سست دارد.
-
ضعیف التألیف ؛ جرجانی گوید: ان یکون تألیف اجزاء الکلام علی خلاف قانون النحو، کالاضمار قبل الذکر، لفظاً او معنی ً، نحو: ضرب غلامَه ُ زید.
-
ضعیف الجثّه ؛ آنکه تن او خرد و کوچک است .
-
ضعیف السند (خبر) ؛ خبری که سند آن ضعیف باشد.
-
ضعیف القلب ؛ که دل او بیمار است . آنکه ترسنده است و زود هراسد و بیم آرد.
-
ضعیف المزاج ؛ که ترکیب و ساختمان وی ضعیف است .
-
ضعیف النفس ؛ آنکه اراده ٔ سست دارد.
-
ضعیف چزان ؛ (در تداول عوام ) زبون گیر. آنکه ضعفا را آزارد.
-
ضعیف چزانی ؛ عمل ضعیف چزان .
-
ضعیف دل ؛ مرغ دل . ترسو
: ضعیف دل ... را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه ).
-
ضعیف رأی ، ضعیف رای ؛ سست اراده . مضجوع . (منتهی الارب ). فیل الرأی . سست عقل . (دهار). تفییل ؛ ضعیف رای خواندن . (تاج المصادر). غبن ؛ ضعیف رأی شدن . (دهار) (تاج المصادر). فیلوله ؛ ضعیف رأی شدن . (تاج المصادر).
- || غبین . (دهار). گول
: در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست
وهم ضعیف رای فضولی چرا کند.
حافظ.
-
ضعیف عقل ؛ ضفاطة، سست رأی و ضعیف عقل شدن . وَبط. (منتهی الارب ).