اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طاب

نویسه گردانی: ṬAB
طاب . (ع مص ) طِیب . طِیبة. تَطیاب . خوشمزه وپاک و پاکیزه گردیدن . || طابت الأرض ؛ گیاه ناک گردید زمین . || طِبت به نفساً؛ ای طابت به نفسی ؛ خوش شد دل من به او. || طابه ُ؛ خوش کرد آن را. پاک و پاکیزه ساخت . || ما اطیبه ُ!؛ چه پاکیزه و خوش است آن . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
بی تاب . (ص مرکب ) بیقرار و بی طاقت . (آنندراج ). آنکه آرام و قرار ندارد. بی قرار. بی طاقت . (فرهنگ فارسی معین ). ناتوان و ضعیف و زبون و ناشکی...
تاب زن . [ زَ ] (اِ مرکب ) مؤلف انجمن آرا گوید: بمعنی سیخ کباب نوشته اند، ظن غالب مؤلف آن است که باب زن در اصل لغت تاب زن بوده و به...
کج تاب . [ ک َ ] (نف مرکب ) که کج تابد. که ناراست تاب دهد. || بدرفتار. با سوء سلوک .
نخ تاب . [ ن َ] (نف مرکب ) نخ تابنده . که نخ تابد. نخ ریس . نخ باف .
تاب تاب . (نف مرکب ) پرتوافکن ، نورافشاننده : ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.منوچهری .
آتش تاب . [ ت َ ] (نف مرکب ) گلخنی . تون تاب .
آهن تاب .[ هََ ] (ن مف مرکب ) که با آهن تفته گرم شده باشد.- آب آهن تاب ؛ آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است .
صبح تاب . [ ص ُ ] (نف مرکب ) تابنده بصبح . || (ن مف مرکب ) آنچه یا آنکه در معرض تابش آفتاب باشد بهنگام صبح : روزن جانت چو بود صبح تاب ذر...
سیه تاب . [ ی َه ْ ] (ص مرکب ) رنگی باشد بنفسجی که آهن صیقل دیده را به آب لیمو و گرمی آتش رنگ کنند. (غیاث اللغات ). آهن صیقل کرده را با ...
ریش تاب . (ص مرکب ) ریش مجعد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 17).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۹ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.