طاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عمرواللیث . نواده ٔ عمرولیث . وی در سیستان به مقام او نشست (عمرولیث ) ولی چون خواست فارس را هم مثل سابق تحت امر صفاریان درآورد، در
290 هَ . ق . اسیر گردید. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص
117). مؤلف تاریخ سیستان (صص
240 -
314) آرد: اندرین میانه محمدبن عمرو را پسری بزاد طاهر نام کرد،روز شنبه سیزده روز باقی از شعبان سنه ٔ تسع و تسعین
۞ و مائتی . و طاهر را سنت کردند اندر سنه ٔ ست و سبعین
۞ و مائتی . چون عمرو اسیر ماند، طاهر و یعقوب ، دو پسر محمدبن عمروبن اللیث با سرهنگان و سپاه بهزیمت بخراسان آمدند و عمال خراسان همه جمع شدند، و به هری آمدند، وز آنجا به سیستان آمدند... پس سپاه عمرو همه جمع شدند، و طاهر را بیعت کردند، و طاهر احمدبن شهفور را وزارت داد، و حکم پادشاهی به دست او کرد، و آن روز که طاهر را بیعت کردند، اندر ارگ جداگانه بخزینه اندر سی وشش بار هزار هزار درم بود دون دینار و جواهر و خزانها پر بود و بقلعه ٔ اسپهبد و دیگر قلعه ها همه گنج خانه و خزینه بود، و جامه و سلیح ستوران را کسی عدّ و احصا نداشت که چند بود، و ضیاع و عقار و مرکبان بزرگوار، و ده هزار غلام سرای بود دون بیرونی ، و طاهر روز سه شنبه سیزده روز باقی از جمادی الاولی سنه ٔ سبع و ثمانین و مائتی به سیستان اندرآمد. و احمدبن شهفور نامه ای نبشت سوی معتضد و سوی عبیداﷲبن سلیمان و آگاه کرد که عمرو اسیر ماند، و سپاه طاهر را بیعت کردند. و سُبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه و همه را گرفته بود و نمی بایست او را که احمدبن شهفور وزارت کردی ، و نامه ای که او می نبشت نهان همی کرد و لیث بن علی بن اللیث به سیستان نهان بود، و سُبکری سر بااو یکی داشت باز سرهنگان را نزدیک او برد، و اختلاف میان سپاه اندرافتاد، یکی گفت طاهر باید، دیگر گفت نه علی باید که او خود وصی ّ یعقوب بود. پس روز آدینه ده روز گذشته از محرم سنه ٔ سبع
۞ و ثمانین و مائتی خطبه ٔ عمرو از همه ٔ منبرها بیفکندند، و طاهر و یعقوب را از پس خلیفه خطبه کردند اندرین روز. باز طاهر عزم رفتن کرد سوی فارس ... و طاهر لیث علی را بر مقدمه به برجان فرستاد، و خود بر اثر همی بخواست رفت ، و سپاه را اقطاعها بسیار همی دادو عطیتها، و همه ٔ سپاه به اقطاع و عطا خرسند گشتند،مگر عبداﷲبن محمدبن میکال و فورجه بن الحسن که ایشان عمل و استخراج همی خواستند، پس نامه ٔ عبداﷲبن محمدبن سلیمان رسید سوی طاهر بر دست اباالنجم بدر الصغیر به رسولی ، که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاصه ٔخویش دارد صید را و خرینه را، و این همه ولایتها بتودست بداشته است و ترا واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن ، چون نامه فرارسید، و بَدْر به دَرِ شیراز فرود آمد، و کسها همی شدند و همی آمدند آخر بدر همی نیکوئی گفت بر آن جمله که چون من بازگردم ، بگویم تا فارس بتو نیز ارزانی دارد، اما تو این فرمان نگاه دارتا خلافی نباشد که او اکنون نونشست است ، تا آخر طاهرخرسند شد به کرمان و مکران و خراسان و سیستان ، و بدر بحدیث یافتن فارس ، و به صلح بازگشت اندر شوال سنه ٔتسع و ثمانین و مائتی . طاهر فورجه بن الحسن را به سیستان و بست فرستاد بمطالبت مالها... چون بدر از فارس برفت ، طاهر باز فارس شد دیگر راه ، و رسول فرستاد سوی مکتفی و فارس بخواست مکتفی فرا وی داد و عهد بفرستاد. طاهر باز لیث بن علی را به برجان فرستاد، و عمال هر جای بفرستاد اندر نواحی فارس ، و خود به لهو و صیدکردن مشغول شد، و همه کار بر سُبکری قرار گرفت ، و بر عبداﷲبن محمد میکال ، و عبداﷲ همه آن کردی که فرمان سُبکری کردی ، بلال بن الازهر خلاف آشکارا کرد بر سُبکری . طاهر بلال را فرمان داد که برو به سیستان ، بلال مال و اهل خویش برگرفت و غلامان و سپاه خویش هر چه خاص اوبود و راه سیستان برگرفت ، چون به اصطخر فارس برسید،طاهر، یوسف بن یعقوب النقیب را از پس وی فرستاد تا او را آنجا بند کرد و مال او فروگرفت ، و اندر قلعه ٔ محمدبن واصل محبوس کرد، و عبدالغفاربن حلبس را آنجا کوتوال کرد، و بلال آنجا کشته شد، و طاهر فتح بن مقبل را با هدیه ها و مال بسیار نزدیک مکتفی فرستاد، و طاهربازگشت و به سیستان آمد شب یک شنبه غُره ٔ رجب سنه ٔ احدی و تسعین و مائتی و هیچکس را بار نداد، و روز و شب به شراب و لهو مشغول شد، نه مشایخ را بار دادی و نه لشکری را، و استران و کبوتر دوست داشتی ، همه روز آن جمع کردی و بدان نگاه کردی ، و کس فرستاد محمدبن خلف بن اللیث را بخواند و بر همه سرهنگان مهتر کرد، و نیکو داشتی او را، یعقوب (برادر طاهر) نیز یک ساعت بی محمدبن خلف صبر نکردی ، و خواهر خویش را، بانوی بنت محمدبن عمرو را بزنی به محمدبن خلف دادند، و الحق مردی بود باخرد تمام و باکمال ، و سُبکری را آن خوش نیامد، و تعصب افتاد به سیستان اندر این روزگار میان فریقین ، و بسیار مردم کشته شد، و یکی را صدقی نام کردند و یکی را سمکی . (اول تعصب سمک و صدق ) و سبب آن بود که میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رأی بود، و آن ِ طاهربر اصحاب حدیث ، اما این نام که افتاد بر فریقین ، سبب بدان بود که دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی ، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی است (فرزند زناست ) و بویعقوب گفت که نیست ، چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود، پس چون مسئله درست کرد طاهر گفت صدَق َابویعقوب و کذب الحائکون . و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند، و اندر آن سخن گوید، او جولاهه باشد. واصل این تعصب به سیستان از عرب افتاده بود، میان تمیمی و بکری ، گروهی هواء تمیمی خواستند، و گروهی هواءبکری ، آخر تمیمی را نام صَدَقی گشت ، و بکری را نام سمکی ، تا آخر فورجه بن الحسن آن به صلاح بازآورد. و طاهر برفت بسوی بست روز یک شنبه هشت روز باقی از ذی الحجه ٔ سنه ٔ احدی و تسعین و مائتی ، و یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد، و از دو برادر هیچکسی این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر و رعیت باک نمی داشتند، و می بایست که این مملکت بشود، و اتفاقهای بد همی افتاد، و ایشان برنا بودند، و هر چه مال فراز آوردند اندر بناها و بساتین و لهو و مرادها که بودی صرف همی کردند، چنانکه شاعری آمد بنزد یعقوب ، و این بیتها بگفت ، چهار هزاردرم داد او را، هر بیتی را از آن ابیات هزار درم :
اتیت ابایوسف المرتجی
فاصبحت من جوده فی الغنی
و کنت امراء خایفاً فی الزّمان
فاصبحت فی الامن لما اتی
و صیرنی فی ضیاء و نور
و قد کنت من قبله فی الدجی
هو الملک السید المجتبی
به کل نور لدینابدی
پس مالها کمتر شدن گرفت و عملها ضعیف گشت ، و مؤنات بسیار گشت ، و دولت به آخر رسید، و طاهر اندرین میانه از هیچکسی چیزی نستدی و از رعیت مال نخواستی ، گفتی ظلم و جور چرا کنم ، تا آنچه هست به کار برم تا خود چه باشد که جهان برگذر است اما تبذیر کردی اندر نفقات ، و اندر عطیات اسراف کردی ، بسیار بره و مرغ بر خوان نهادی و حلاوی ، وزیادات بسیار شدی ، چندانکه کس از حشم نتوانستی خورد، تا شاگردان مطبخ به بازار بردندی ، و بطرح بفروختندی ، چنانک هر چه به دیناری خریده بودی به درمی ببازاربفروختندی ، چندین غبن بودی ، تا آن همه مالها و گنجها بر این جمله بشد، و استران بسیار داشتی و همه را یخ آب دادی ، و هر چه مردمان بخرد بودند از وی دوری جستند، به یک ماه یک راه بسلام رفتندی ، و بیخردان روز وشب کوش
۞ خورش و شکم خویش گرفته بودندی ، یک چندی به بست ببود بر این جمله ، بازبه سیستان آمد و یک چندی بر این جمله بود، و باز به بست شد، روز سه شنبه ده روز باقی از شهر ربیع الاول سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ، به بست اندر شد، باز برادر، یعقوب از پس وی به بست شد غره ٔ ربیعالاَّخر سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ؛ و سیستان را خالی کردند، و دخل از جهت سبکری منقطع گشت که هیچ نمی فرستاد از فارس وکرمان ، باز طاهر و یعقوب هر دو به سیستان بازآمدند و طاهر قصد فارس کرد روز شنبه نیمه ٔ از ماه ربیع الاَّخر سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ، و یعقوب را بر سیستان خلیفه کرد، یعقوب یک چندی ببود باز قصد رخد کرد، و روز شنبه هشت روز باقی از ماه ربیع الاَّخرسنه ٔ اثنی وتسعین و مائتی برفت ، و محمدبن خلف بن اللیث را بر سیستان خلیفت کرد، و محمدبن خلف بن اللیث مردی کاری با خرد تمام بود، وز آنچه همی دید غمگین همی بود، چون شغل به دست وی شد فریقین را بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تعصب نباید که ما را خود محنت افتاده هست که بس بفقد عمر و یعقوب و چنین حالها و خلافها که همی بینید شما را دیگر تعصب و خلاف نباید کرد، و تألیف باید که باشد میان شما، تا اگر همه ولایتها بشود، این یکی به دست شما بماند. و به دست غربا و ناسزاآن نیفتد، مردمان سخن او قبول کردند، و دست از تعصب بداشتند، و الفت و نیکوئی میان مردمان پدیدآمد، اما طاهر چون با سپاه برسید، سبکری را خوش نیامد آمدن او به پارس ، ترسید که او را عزل کند زآنجا، پس سبکری احمدبن محمدبن اللیث را پذیره ٔ او فرستاد، و گفت تو اکنون بیامدی و اولیا و سرهنگان سپاه اندر تو طمعها کنند، و همچنان امیرالمؤمنین به بغداد، و اینجا چندان مال نیست که این کارها کفایت کند. و گفته بود که جهد باید کرد تابازگردد، و تا من مال و حمل بفرستم ، پس احمد نزدیک طاهر آمد، و این سخنان بگفت ، طاهر چنان دانست که این از روی نصیحت و شفقت میگوید، پس آن سخن قبول کرد و بدان منت داشت ، و سوی سیستان بازگشت ، و به سیستان اندرآمد، روز پنجشنبه دوازده روز گذشته از ماه رمضان سنه ٔ اثنی و ثمانین و مائتی ، و همان فروگرفت از مالهابه کار بردن بر ناچیز، و به بازی و نشاط مشغول بودن ، و اهتمام پادشاهی نابردن ، و هر چه بخردان سپاه بودند از عاقبت آن کار بسیار ترسان بودند و دانستند که پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند، و با روز و شب شراب خوردن و بر خزینه برداشتن و ننهادن ، و هر کسی سر خویش همی گرفت ، و یکدیگر را همی گفتند، چون ایاس بن عبداﷲ که مهتر عرب بود مردی کاری باخرد و کمال بود، و یعقوب و عمرو را خدمت کرده بود، و معتمد بوده بود نزدیک ایشان ، دستوری خواست و برفت ، و گفت این پادشاهی ما بشمشیر ستدیم ، و تو به لهو همی خواهی که داری ، پادشاهی به هزل نتوان داشت ، پادشاه را داد و دین باید وسیاست و سخن و سوط و سیف ، این سخن ننیوشید و او را دستوری داد سوی کرمان برفت ، و احمدبن محمدبن سلیمان را و احمدبن اسماعیل القرنینی را وکیل کرده بود، و اندر خزینه مال نمانده بود از زر و سیم که همه به کاربرده و داده شد و دست فرا کردند اندر اوانی فروختن و زرینه و سیمینه درم و دینار زدن و به کار بردن اندر حدیث مطبخ و بناها ساختن و استران خریدن و ستوران ،که آن هیچ بکار نبود؛ و به بست فرمان داد طاهر تا نه گنبد برآوردند نو، و بستانها ساختند پیرامن آن و میدانهاء و مالی اندر آن شد، و هم به بست خضرائی که بر در دیوان است بطرف میدان برآورد، و مالی اندرآن کرد، و کوشک دیگر کرد هم به بست بر لب هیرمند نزدیک پل ، و به سیستان قصر بوالحسنی ، این همه قصرها بدرم کردو از هیچکس حشر نخواست ؛ و دیگر اندر نفقات که بکار نبود و عطیتهاء بی معنی که همی داد آن را که بایست نداد و او را که نبایست همی داد؛ و اندر سنه ٔ اربع و تسعین و مائتی مامس خادم را به بست فرستاد طاهر و شغل زی وی کرد، و سبکری لیث بن علی را به مکران فرستاد وآن عمل بدو داد و سلاح برو بفرستاد، چون آنجا شد عیسی بن معدان مال سه ساله ٔ او را داد و او را بازگردانیدو مالها و هدیه هاء بسیار داد و گفت اینجا جای تنگ است و لشکر اینجا بودن قحط خیزد، من خود مال همی دهم هر چند بباید، لیث بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نششتنگاه خویش گرفت ، باز سبکری به جیرفت آمد و گفت هیچ نبود مکران به دست او نباید گذاشت و به مال بازنباید گشت ، و جیرفت احمدبن محمدبن اللیث را داد، و لیث علی را گفت دیگر راه به مکران باید شد، باز لیث با سبکری به پارس شد، و پسر را آنجا بگذاشت و باز به جیرفت آمد و تا به ذی الحجه ٔ سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی آنجا ببود، وز آنجا به بم شد، و فورجه را و منصوربن جردین را هر دو بگرفت ، و مال ایشان بستد، و منصور را بکشت ، و به سیرجان شد، و عبداﷲبن بحر را بکشت و مال او برگرفت ، خبر زی سبکری رسید، سپاه فرستاد به حرب لیث علی سپاه او یاری نکردند و او تنها حرب کرد، فورجه آن روز حرب بگریخت ، نزدیک سبکری شد، و لیث بحرح آمد، طاهر او را مال فرستاد و کار او راست کرد، و نزدیک طاهر بسیار شکایت نمود از سبکری ، پس هیچکس را خبر نبود، تا لیث علی به نِه (نیه )
۞ آمد بااندک مردم ، اما مال بسیار بر خویشتن داشت اندر محرم سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی .
نشستن جعفر المقتدر باﷲ به خلافت در سنه ٔ ست و تسعین و مائتی و فرمان یافت ابومحمد المکتفی باﷲ به مدینة الشلم اندر ذی الحجه ٔ سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی . و مقتدر بنشست ، و او برادر مکتفی باﷲ بود، و مقتدر عهد عمل فرستاد طاهربن محمدبن عمروبن اللیث را بر همان عملها، و طاهر خلعت داد آورنده را و مالی بزرگ فرستاد مقتدر را، و خود به بست بود، و خبر به طاهر رسید که لیث علی به نِه آمد، اندروقت بیرون آمد سوی سیستان ، و علی بن الحسن الدرهمی با او و احمدبن سمی و دیگر سرهنگان ، همچنان براند یک سر تا به قوقه فرود آمد و با لیث بن علی چون صدوپنجاه مرد بود، و چنان نمود که با من سپاه بسیار است ، و نامه میان ایشان پیوسته گشت ، و لیث چنان نمود که من نزدیک تو همی آیم بخدمت ، و اندر سر مال میفرستاد نزدیک سرهنگان طاهر، و طاهر را هیچ خبر نبود، تا او از نیه برفت و به سیستان فرود آمد، روز دوشنبه هشت روز باقی از صفر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی .
آمدن لیث علی به سیستان و به شارستان در شدن و یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد و یعقوب اندر کوشک بود، او را کسهاء یعقوب اندر کوشک نگذاشتند و از بام ستورگاه لیث را بر سر کلوخی زدند، سرش بشکست ، لیث سرشکسته بازگشت و از در شارستان که نو کرده اند بدر پارس برشد و به مسجد آدینه شدو آنجا فرود آمد و فرمود تا درهاء شارستان پیش کردند
۞ و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند، که از نیه بشبی آمده بود، و دیگر روز تا گاه نماز پیشین . و مردمان شارستان او را یاری کردند. و هواء او خواستند، و طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت ،یعقوب را برادر خویش را بر در طعام فرستاد، و احمدبن سمی را بدر فارس و بدر کرکوی مازن بن محمد را، و بدر نیشک علی بن الحسن الدرهمی را، و بر هر دری بسر کوره
۞ کنده ای بکردند و بر لب کنده دیواری کردند علی لیث منجنیقها برباره برنهاد وبرکار کرد، و طاهر سوی سبکری نامه کرد که مرا مدد فرست ، و سبکری ، عبداﷲبن محمد القتال را بفرستاد و فورجه بن الحسن را، و با سپاهی به سیستان آمدند، و حرب فروگرفتند، و طاهر را هر روز پنج هزار درم نفقات همیشه اندر خاص جدا زانکه بر لشکر تفرقه میبایست کرد بر درهاء شارستان ، و درم و دینار از اوانی همی زد که اندر خزائن بود، و سبکری اندکی مال فرستاد او را و از جای دیگر دخل نبود، پس مردمان دل با لیث یکی کردند که او درم و دینار و جواهر داشت بسیار، و مردمان را همی داد و مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند، و به حقیقت دل ، بر طاهر از لشکر و از رعیت هیچکس نماند که بر لیث علی روی نگرفت ، مگر محمدبن خلف بن اللیث ، واحمدبن سمی ، پس طاهر را معلوم شد این حدیثها و بر علی بن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه او را بگذاریم تا به بست رود، و عمل بست ورخد او را دهیم و قتالی و علی بن الحسن الدرهمی ، لیث علی را اندرین باب مطابقت کردند، و حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گردانیدند. پس بر آن خوش شد. چون قتال بدانست اندر شب خود و سرهنگان برفتند که طاهر را از آن خبر نبود، و دیگر روز طاهر مانده بود با اندکی سپاه علی بن الحسن الدرهمی را بخواند، نزدیک لیث بن علی فرستاد برآن جمله که تدبیر کرده بودند و لیث اجابت کرد. دیگر روز کندها راست کردند، و در شارستان گشاده گشت روز آدینه شش روز گذشته از جمادی آلاخرسنه ٔ ست و تسعین و مائتی . پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچکس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شد و معدل بن علی از سیستان پنهان رفته بود بسپاه جمع کردن و مردان ، و طاهر فضل بن عنبر را به طلب او فرستاده بود و او را اسیر آورده وبازداشته ، آن روز این صلح بکردند و دری
۞ شارستان بگشادند و طاهر او را بیرون آورد و خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد، تا همه اندر شارستان جمع شدند و طاهر حاجبان همی فرستاد که بروند سوی بست چنانکه علی حسن بر او فرونهاده بود، و لیث علت همی آورد که بر نفس خویش ایمن نباشم که بیرون آیم ، پس طاهر را معلوم شد که مردمان با او یکی شده اند و بیشتری از سپاه ، عزم درست کرد که برود از سیستان و مال و عیال خویش ببرد، برادر یعقوب گفت نباید، چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی آلاخر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی ، یعقوب علی بن الحسن الدرهمی را بنشاند و بسیار جفا گفت ، باز قصد حرب کرد با لیث علی ، آخر خذلان طاهر و یعقوب را هر دو اندریافت . تا سوی در طعام از شهر بیرون شدند، و سر کوره و بازاردر طعام بسوختند و بکرکوی رفتند وز آنجا به نیه شدند که نزدیک سبکری روند.
رفتن طاهر و یعقوب پسران محمد عمرولیث از سیستان یکبارگی چون ایشان برفتند لیث از شارستان بیرون آمد و خانهاء ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجاء و آن روز شیر لباده
۞ نام کردند او را که لباده سرخ پوشیده بود، و سپاه و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث آمدند، پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود، و کار سیستان لیث را مستقیم شد، و خزائن طاهر فروگرفت ، و برحرم او اجری فرمود تا براندند
۞ و نگذاشت که کس اندرسرای حرم شد، و خود به قصریعقوبی اندربنشست روز پنجشنبه دو روز باقی از جمادی آلاخر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی .
نشستن لیث علی به امیری که او را شیر لباده گفتندی و روز آدینه او را خطبه کردند به سیستان ، و به فراه و به کش و به بست او را خطبه کردند، و خطبه به بست او را محمدبن زهیر شهمرد کرد که آنجا عامل بود از جهت طاهر، و فورجه بن الحسن با مالی بزرگ و جواهر بسیار از طاهر بازگشت و نامه نبشت و جمازه فرستاد به طاهر و به خدای تعالی بچند جای او را سوگند داد که نزدیک سبکری مرو و بر او اعتمادمکن که او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمومنین ساخته است و ضمان کرده که ترا بند کند و زی او فرستد، و خود برفت و به رخد شد، و احمدبن سمی هم بازگشت و به زمین داور شد، پس طاهر و یعقوب را آن سخن حقیقت شد تا تدبیر کردند که با سبکری حرب کنند، و سرهنگان گروهی با ایشان ، و طاهر برفت به حرب سبکری ، و لیث علی مالها جبایت کرد اینجا به سیستان و عمال هر سو فرستادن گرفت ، سبکری نیز خبر یافت سپاهی فرستاد روز شنبه یازده روز گذشته از ماه رمضان سنه ٔ ست و تسعین ومائتی لشکرها فراهم رسیدند، و سبکری مالی بزرگ فرستاده بود و نامه ها نهان سوی سرهنگان طاهر، و گفته بودکه ایشان خداوندزادگان منند و هیچکسی سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من ، اما ایشان پادشاهی نخواهند کرد و همت آن ندارند و خزینه و مال جمع کرده ٔ یعقوب و عمرو همه بباد دادند، اکنون ایشان را و ما را جان ماند
۞ همی کند، مانه
۞ ایما ماند و نه ایشان ، و می بیند که سیستان خانه ٔ خویش و اهل و فرزندان بگذاشتنداز پیش چاکری از آن خویش و برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد؟ من صواب آن دانم که ایشان را هم با جای بنشانیم و شمشیر بگردن برنهیم و نان خویش و آن ایشان به دست همی داریم تا وهن آن بیخردی که ایشان همی کنند بر ما بیش نباشد، و نیز اگر کسی ایشان را بگیرد و خوار کند سستی بر ما باشد چه
۞ سپاه سست کاری ایشان همی دیدند و دینار بیعتی بدیشان رسید خاموشی کردند، تا ایشان را بند نهادند، وسبکری هر دو را به بغداد فرستاد، پس خبر به سیستان آمد، مردمان همه خاص و عام غمگین گشتند، و تأسف خوردند، و لیث علی همچنان بسیار بگریست ، و گفت قضا را چیزی نتوان کرد ایزدتعالی داند که من اندر این بیگناهم ، بر من اعتماد نکردند و خویشتن عرضه کردم و نپذیرفتند. پس محمد وصیف سجزی این بیتها یاد کرد:
مملکتی بود شده بی قیاس
عمرو بر آن ملک شده بود راس
ازحد هند تا بحد چین و ترک
از حد زنگ تا بحد روم و گاس
۞ رأس ذنب گشت و بسد
۞ مملکت
زرِّ زده شد ز نحوست نُحاس
دولت یعقوب دریغا برفت
ماند عقوبت بعقب بر حواس
عمرو عمر رفت وزو ماند بار
۞ مذهب روباه به نسل و نواس
۞ ای غما
۞ کامد وشادی گذشت
بود دلم دائم از این پر هراس
هر چه بکردیم بخواهیم دید
سود ندارد ز قضا احتراس
ناس شدند نسناس آنگه همه
و از همه
۞ نسناس گشتند ناس
دور فلک کردن
۞ چون آسیا
لاجرم این اس
۞ همه کرد آس
ملک اباهزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس
جهد وجد یعقوب باید همی
تا که ز جده بدر آید ایاس
۞ باز چون خبر بزابلستان شد آنجا اضطراب افتاد که ایشان گفتند که ما بر عهدطاهریم مخالفان او را فرمان نداریم . (اینجا دنباله ٔاخبار طاهر نواده ٔ عمرولیث بریده میشود و دیگر خبری از او در تاریخ سیستان نمی یابیم . ولی ابن اثیر در تاریخ کامل ذیل حوادث سال
310 هَ . ق . می نویسد و خلع فی هذه السنة علی طاهر و یعقوب بن محمدبن عمروبن اللیث ج
8 ص
50). و صاحب حبیب السیر آرد: پسر محمدبن عمروبن اللیث ، از خانواده ٔ صفاریان . به سال
287 هَ . ق . در سیستان بجای عمرو بر تخت سلطنت سیستان نشست . و درسال
290 به دست سبکری اسیر شد. و او را با برادرش یعقوب ، به بغداد فرستادند. اسارت او در موقعی رخ داد که به قصد الحاق فارس به قلمرو خویش اشتغال داشت . اوسومین پادشاه از پادشاهان صفاری است . و نیز آرد: چون اکابر اعیان سیستان ، از گرفتاری عمرولیث وقوف یافتند، طاهربن محمدبن عمرو را بر سریر پادشاهی نشاندند.و او در سنه ٔ
289 هَ . ق . لشکری به فارس کشیده ، عامل خلیفه را از آن ولایت اخراج نمود، و عزم تسخیر اهواز فرمود، اما قبل از آنکه بر آن مملکت تمکن یابد، مکتوبی از نزد امیر اسماعیل سامانی به وی رسیده ، به سیستان بازگشته ، به همان ولایت قانع گردید. و به روایت ابن جوزی ، خلیفه ٔ بغداد بنابر التماس اسماعیل سامانی ، بعضی از ولایت موروثی طاهربن محمد را به وی گذاشت . و در سنه ٔ ثلاث و تسعین و مأتین سبکری ، غلام عمروبن لیث بر طاهر خروج نموده ، میان ایشان محاربه اتفاق افتاد، و سبکری غالب آمده ، طاهر و برادران یعقوب را اسیر ساخت و به دارالخلافه فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج
3 صص
350 -
351) و حمداﷲ مستوفی آرد: طاهربن محمدبن عمرولیث الصفار چون جدش اسیر گشت ارکان دولت او را بپادشاهی بنشاندند یکسال و چند ماه کر و فری کرد و سرانجام اسماعیل سامانی بر او غلبه کرد و پادشاهی بستدبعد از مدتی حکومت سیستان به نبیره اش احمد داد و ازاو به پسرش خلف رسید بعد از او [ به ] نبیره ٔ او نصربن احمدبن طاهربن خلف حاکم شد و تا سنه ٔ ثمان و خمسین و خمسمائه (
558 هَ . ق .) حکم کرد و عمرش از صد سال گذشته بود این زمان نسل بر نسل حکومت ایشان به سیستان تعلق دارد. (تاریخ گزیده ص
378). و رجوع به تجارب الامم ج
2 ص
23،
25،
44،
76،
162 و الاعلام زرکلی ج
2ص
444 و قاموس الاعلام ترکی شود.