طاهر دبیر
نویسه گردانی:
ṬAHR DBYR
طاهر دبیر. [ هَِ رِ دَ ] (اِخ ) وی نخست صاحب برید و از خاصان مسعود غزنوی بود، و مکانتی بسزا داشت . چون مسعود بسلطنت رسید، و از ری بجانب خراسان روی نهاد، با مسعود به خراسان شد. و پیش از پیوستن بونصر مشکان به مسعود کارهای دیوان رسالت را میگزارد. مردی با نخوت و تکبّر بود، چنانکه بیهقی در تاریخ خود می نویسد: طاهر دبیر در دیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام می نشست ، و در باطن امر بر آن بود که دیوان رسالت بالاستقلال بدو واگذار شود. روزی سلطان به احضار بونصر فرمان داد و پس از حضور سبب کناره جوئی او را از دیوان بپرسید، بونصر پیری و ضعف حال خویش را بر سبیل عذر اقامه کرد و گفت طاهر دبیر مردی کافی و بکار است من پیر شده ام و خواهم که باقی عمر به دعاگوئی گذرانم ، سلطان در جواب بونصر گوید من ترا شناسم ، طاهر را نشناسم ، خود شخصاً در دیوان رسالت حاضر شو، پس بونصر فرمان برد. روزی چند بگذشت ، امیر روی به بونصر کرد و گفت طاهر را گفته بودیم حدیث منشور اشراف با تو بگوید، آیا نسخت کرده آمده است ؟ گفت سوادی کرده ام ، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگردد نبشته آید گفت نیک آمد، و طاهر نیک از جای بشد، و به دیوان بازآمدیم ، بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت ، خویشتن و مرا پیش بنشاند تا بیاض کردمی ، و تا نمازپیشین در آن روز کار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همه ٔ بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف ، کس آنچنان ندیده است ، و نخواهد دید... وزان منشور نسختها نبشته آمد، و طاهر به یکبارگی سپر بیفکند، و اندازه بتمامی بدانست . و پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت با تاش فراش سپهسالار نیز، در حدیث کتابت سخن برننهاد. چندی نگذشت (در سال 424 هَ . ق .) طاهر دبیر را به کدخدائی لشکر ری که به سپهسالاری تاش فراش اداره میشد مأمور ساختند. طاهر در این مأموریت هر چند مدتی وظیفه ٔ خویش ادا میکرد، اما در آخر امر روزگار خویش به عیش و عشرت گذراندی تا بحدی که در سال 424 امیر بونصر را گفت که بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، در همین سال نیز از ری نامه های متواتررسید که طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی ، به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. و بدان جای تهتک است که یک روز، در وقت گل طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند، چنانکه میان برگ گل ، دینار و درم بود که برانداختند، و تاش و همه ٔ مقدمان نزدیک وی بودند و همگان را دندان مزد داد، چون بازگشتند مستان همه ،وی با غلامان و خاصگان خویش ، خلع عذار کرد تا بدان جایگاه سخف رفت که فرمود تا مشربه های زرین و سیمین آوردند، و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند، و بر میان بست چون کمری و تاجی از ورد بافته ، با گل سوری بیاراسته ، بر سرنهاد و پای کوفت ، و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر، و پس دیگر روز این حدیث فاش شد، و همه ٔ مردم شهر، غریب و شهری این گفتند... امیرگفت من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری ، و محال بود وی را آنجا فرستادن ... بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است ... بالاخره در پایان جمادی الاَّخره ٔ سال 424 بوسهل عازم ری گشته ، و پس از چندی طاهر دبیر و جمعی دیگر را از ری بیاوردند در یکشنبه 14 صفر سال 426 امیر فرمود، بخیل حرس باز باید داشت ، همگان را باز داشتند. نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار، یکی از آنان را هزار تازیانه به عقابین بزدند، و پس از وی چهار تن را از اعمال و کسان وی بزدند، هر یکی را هزارگان . طاهر را هم فرمود که بباید زد، اما تلطفها وخواهشها کردند هر کسی ، تا چوب را بخشید. و طاهر را به هندوستان بردند، و به قلعت گیری بازداشتند... و طاهر از چشم امیر بیفتاد. و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد، و در عطلت گذاشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 20، 21، 51، 60، 342، 373، 393، 449). و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46، 136، 87، 54، 59 شود.
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.