طرفه ٔ محلاتی . [طُ ف َ ی ِ م َ ح َل ْ لا ] (اِخ ) هدایت آرد: نام نامیش میرزا فرج اﷲ. اصلش از خاک پاک شیراز، در صغر سن با پدر مهربان خود به محلات قم آمده متوطن شد و در آنجا تحصیل کمالات و حالات پسندیده کرده ، در علوم متداوله کمالی یافت و در نظم و نثر مقامی حاصل نمود، به نگارش خط نستعلیق قدرتی و شهرتی و قبول هر خاطری یافت ، تا صاحب مرتبتی عالی و منزلتی بلند آمد، پس به دارالخلافه ٔ ری که مرجع اصحاب کمال و مجمع ارباب حال است روی آورد. در ایام شاهنشاه مغفور که نواب بهمن میرزا برادرصلبی و بطنی آن پادشاه خجسته اخلاق ایالت آذربایجان داشت ، به ملازمت آن آستان شتافت و از صدق نیت و صفای طویت در حضرتش قبولی شایان یافت ، دیوان رسایل به وی مفوض شد و از انشاء نثر و انشاد نظم در آن دربار صاحب عزت و اعتبار گردید. چون آیات تبدیل (؟) و آن دولت به حضرت خاقان عهد ابد اﷲ ملکه تحویل گرفت ، به دارالخلافه بازآمده به مداحی شاهنشاه فلک جاه رطب اللسان شد و بتوسط ادیب الملک در آستان ملک الملوک معروف گردید وبه نگارش دیوان الهام بنیان شاهنشاه مأمور شد. علی الجمله از شعرای سخندان و منشیان عذب البیان این روزگار است و بعضی از اشعارش در این کتاب نگاشته میشود:
آن دلبرک گلرخ و آن مهوشک شنگ
آن شوخک شیرین لب و آن یار خوش آهنگ
با آن لب چون بسد و آن سینه ٔ سیمین
با آن تن چون قاقم و با آن دل چون سنگ
در جلوه تو گوئی که مگر آمده طاوس
در پویه تو گوئی که مگر آمده تورنگ
چونان سوی من دید که گوئی بگه صید
شیری غضب آورده ببیند بسوی رنگ
چون دیدمش آن رخ ز سرم یکسره شد هوش
رفت از دل من طاقت و از چهره ٔ من رنگ
گفتم به وی ای برخی جان تو سر و جان
ای یار پری چهره و ای لعبتک شنگ
ای خرمن آسایشم از دست تو بر باد
وی شیشه ٔ آرامشم از دست تو بر سنگ
برگوی که بهر چه گناه و چه خیانت
بر کین من ای دوست ببستی تو میان تنگ
گفتا که یکی چامه بیارای که از آن
در رشک شود مانی و دلتنگ ز ارتنگ
آنگه به ادیب ملک ملک ستان ده
تا عرضه کند در بر دارای فلک هنگ
شه ناصر دین ظل خدا آیت رحمت
زینت ده تاج کی و زیبنده ٔ اورنگ
تمثال چو خورشید وی امروز به گیتی
زینت ده چین آمد و زیورده افرنگ .
از غزلیات اوست :
چند ز دور میدهی گوشه ٔ چشم خود نشان
پرده ز روی برفکن آتش ما فرونشان
مست محبت تو را نیست ز خویشتن خبر
عقل به ما گمان مبر هوش مجو ز بیهشان
آتش عشقت ای صنم در دل ماست شعله ور
میشمری چرا مرا تو ز فسرده آتشان .
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 338).