طعن . [ طَ ] (ع مص ) زدن به نیزه کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). لَزّ. (منتهی الارب ). نیزه زدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
67). خستن . (دهار)
: تو حمله آری چون آب و آتش از چپ و راست
به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب .
مسعودسعد.
|| کلان سال گردیدن : طعن فی السن ّ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پیر شدن . سالخورده گردیدن . || رفتن : طعن فی المفازة؛ رفت در بیابان . طعن اللیل ؛ همه شب رفت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || رنجانیدن کسی را به سخن : طعن فیه بالقول طعناً و طعناناً. (منتهی الارب ) (آنندراج ). عیب کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
67) (مصادر زوزنی ). به بد یاد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). عیب کردن در کار کسی . (غیاث اللغات ). قَدْح . بیغاره . گواژه گفتن
: اگر خرج آن بیوجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده شود. (کلیله و دمنه ).
چنان استاده ام پیش و پس طعن
که استاده ست الفهای اطعنا.
خاقانی .
چو مریم سر فکنده زیرم ازطعن
سرشکم چون دم عیسی مصفا.
خاقانی .
ترسی ز طعن دشمن و گردی بلندنام
بینی غرور دوست شوی پست و مختصر.
خاقانی .
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان ).
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو دراین باشد.
حافظ.
هست طعن زبان بدگهران
برتر از ضرب خنجر بُرّان .
مکتبی .
|| قَدْح کردن در حسب و دین کسی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). قوله تعالی
: طعناً فی الدین (قرآن
46/4)؛ طعن قدح باشد، و اصل او طعن لسان است ، آنکه طعن به زبان را به آن تشبیه کرده اند. (از تفسیر ابوالفتوح ): طعن کردن حسب و آبروی کسی را؛مزق عِرض اخیه مزقاً. کرظ فی عرضه کرظاً. مرد مرداً. طعن کردن در حسب کسی ؛ طعن فیه بالقول طعناً و طَعناناً. بسیار طعن کننده ؛ مطعان . (منتهی الارب ). || طاعون رسیدن به کسی : طُعِن َ طعناً (مجهولاً). (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گام زدن اسب . نیکو رفتن اسب چون عنان را بکشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پای دراز نهادن . و الفرس یطعن فی العنان ؛ اذا مده و ینشط فی السیر. (تاج المصادر بیهقی ).