طلب کردن . [ طَ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جُستن . درخواستن . جستجو کردن . جستجو. ضرب . (منتهی الارب ذیل ضرب )
: من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همی حلوا کنی هر شب طلب .
کسائی .
برآراست کآید به ایران زمین
ز کشور طلب کرد گردان کین .
فردوسی .
طلب کرد گرد دلاور یکی
ز بسیار گردان و یا اندکی .
فردوسی .
از آن پس طلب کن همه لشکرت
همه نامداران این کشورت .
فردوسی .
به میدان طلب کردیش نازنین
چو شیری زدی بر زمینش ز کین .
فردوسی .
کسی که نام بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر به بر چشم او نماید کاه .
فرخی .
آنگاه فرمود بازگردید و طلب کنید درمملکت من خردمند مردمان را. (تاریخ بیهقی ).
یا خود نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان ستانی .
ناصرخسرو.
گفتند طالوت ترا طلب میکند. (قصص الانبیاء ص
149). بلقیس چون نامه بدید و آورنده مرغ بود بترسید و پیران را طلب کرد و آن نامه بخواندند. (قصص ص
165). و گفت هر کدام قوی تراند بیایند و هر کدام ضعیفتراند آنجا بمانند تا وقتی که ایشان را طلب کنم . (قصص الانبیاء). پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت ، پرسید که هابیل کجاست . (قصص الانبیاء). انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند، هرچند کسانی فرورفتند و طلب کردند حوض از آب تهی کردند نگینه بازنیافتند. (نوروزنامه ).
طلب صحبت خسان نکنی
تکیه برعهد ناکسان نکنی .
سنائی .
چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر بزور بستاند.
سعدی (گلستان ).
|| خواستن که به محضر او آید. فراخواندن . خواندن
: طلب کرد نزدیک خود ماهروی
بیامد همانگاه نزدیک اوی .
فردوسی .
|| عملی بود که درویشان چند روز به عید نوروز مانده در در خانه ٔ رجال و اعیان میگردندو آن عبارت بود از چادر خردی (قلندری ) که بر پهلوی در خانه برمی افراشتند و به بوق و منتشا و پوست مزین میکردند و آن بوق را گاه گاهی میزدند و این عمل را چندین روز ادامه میدادند تا صاحب خانه مالی میداد.