طلخ
نویسه گردانی:
ṬLḴ
طلخ . [ طَ ] (معرب ، ص ) تلخ . مر (اصلش تلخ است ) : و ماده ٔ نزله بعضی گرم و رقیق باشد و بعضی سرد و غلیظ، اما رقیق بعضی تیز و سوزاننده و طلخ باشد و بعضی ترش ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
واژه های همانند
۸۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
نی تلخ . [ ن َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس . در 40هزارگزی غرب حاجی آباد و 7هزارگزی شرق راه طارم ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
تلخ رود. [ ت َ ] (اِخ ) آجی چای . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آجی چای شود.
تلخ سخن . [ ت َ س ُخ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) تلخ گفتار. تلخ زبان : گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد.سعدی .
کته تلخ . [ ک َ ت َ / ت ِ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . جلگه ای و معتدل . سکنه آن 316 تن . آب آن ...
دره تلخ . [ دَرْ رَ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری قلعه رئیسی مرکز د...
تلخ دان . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بازیافت است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 120تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج...
تلخ جوک . [ ت َ ] (اِ مرکب ) بمعنی تلخ جکوک است که کاسنی صحرایی باشد. (برهان ). کاسنی بری . (ناظم الاطباء).
تلخ عمر. [ت َ ع ُ ] (ص مرکب ) تلخ عیش . آنکه به سختی و زحمت زندگانی می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
تلخ عیش . [ ت َ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) کنایه از کسی است که آزاری و مکروهی و مصیبتی از حوادث روزگار بدو رسیده باشد. (برهان ) (آنندراج ). کسی که...