طلخ
نویسه گردانی:
ṬLḴ
طلخ . [ طَ ] (ع اِ) لای سیل آورد که در آن کفچلیزها باقی باشند و بدانجهت کسی بر شرب آب رودبار قادر نشود. (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۸۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۹ ثانیه
تلخ آب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای...
تلخ آب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان هلایجان است که در بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج...
تلخ آب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاکی است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و140تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تلخ آب . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش زرند است که در شهرستان کرمان واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)...
تلخ خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) درشت خو. (ناظم الاطباء). بدخو و پرغضب : مخور تنهاگرت خود آب جوی است که تنهاخور چو دریا تلخ خوی است .نظامی .
قسط تلخ . [ ق ُ طِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسط کشمیری است . رجوع به قُسط شود.
تلخ رو. [ ت َ ] (ص مرکب ) تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین . (مجموعه ٔ مترادفات ) (بهار عجم ) (آنندراج ). کنایه از ترشرو و بی...
تلخ گو. [ ت َ ] (نف مرکب ) آنکه به درشتی سخن می گوید و بدآواز که دارای آهنگ خوشی نباشد. (ناظم الاطباء). تند و تیز و طعنه زن . (ناظم الاطباء...
تلخ وش . [ ت َ وَ ] (ص مرکب ) تلخ گونه . تلخ مانند. و کنایه از شراب از جهت تلخیی که در آن است : آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خوانداشهی ...
نی تلخ . [ ن َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا در 98هزارگزی جنوب داراب ، در منطقه ٔ کوهستانی و معتدل هوایی واق...