طلی کردن . [ طِ لا ک َ دَ ] (مص مرکب )
۞ اندودن . (زمخشری ). مالیدن . (زمخشری ). بیالودن . (دستور اللغة)
: نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری .
بگیرند برگ غارده درمسنگ ، عاقرقرحا پنج درمسنگ ... و با ده ستیر زفت رومی بسرشند و بر کاغذ طلی کنند و بر آن موضع دوسانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ماهی از دریا آید بسوی شست بطبع
گر طلی کرده بود بر سر آن شست فقاع .
سوزنی .
چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی
میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند.
خاقانی .