طوفان مازندرانی . [ ن ِ زَ دَ ] (اِخ ) اسمش میرزا طیب و اصلش از ملک هزارجریب من توابع دارالمرز مازندران بوده . پس از تحصیل کمالات و کسب مقالات مهاجرتی و مسافرتی بعراق عجم پذیرفته ، در صفاهان اهاجی رکیکه گفته و شنفته از معاصرین حاج لطفعلی بیگ آذر و سایر شعرای آن عهد بمزید ظرافت و لطافت طبع با امتیاز آمده سرانجام از اهاجی نادم شده و در عراق عرب و نجف مسوده ٔ هزلیات را به آب انابت شسته و در نعت و منقبت ائمه ٔ هدی خاصه حضرت ولی خدا طریق رستگاری جسته . در سنه ٔ
1190 هَ . ق . از تن رسته و بعالم ارواح پیوسته . هفت هزار بیت دیوان دارد و غالب آن غزلیاتست ، بعضی از خیالاتش که فصاحتی دارد منظور میشود، از غزلیات اوست :
در خلوتی و سوزم ازین غم که برویت
چشم است همه رخنه ٔ دیوار در آنجا.
نبود نکوئیی که در آب و گل تو نیست
در حیرتم که رحم چرا در دل تونیست .
ز رحم نیست گر از خاکم آسمان برداشت
مرا براه تو افتاده دید از آن برداشت .
زین غم چه کنم کز سخن بوالهوسی چند
تو میروی و مانده ز عمرم نفسی چند
رحم آر بمرغان گرفتار و بیندیش
زین پیش که خالی بتو ماند قفسی چند.
دل گرفت از من و بشکست خدایا برسان
دل دیگر که ز من گیرد و دیگر شکند.
نمیدانم بمحشرحال آن عاشق چه خواهد شد
که نتوانست اینجا دست کس در دامنت بیند.
چنین کز کین به تیغم زد چنین کز شوق جان دادم
نه من خواهم شد از یادش نه او خواهد شد از یادم .
عقده ٔ مشکل من نیست بغیر از دل من
تا دلم خون نشود حل نشود مشکل من .
میل یاری داشت یار من به من
کرد خصمی روزگار من به من
تیغ نازد در کنار او به او
زخم گرید در کنار من بمن .
ای زآتش عشقت بدلم سوز امروز
وی سوز تو در جان غم اندوز امروز
گفتی که کدام روز خونت ریزم
قربان سر تو گردم امروز امروز.
در مدح حضرت شاه ولایت :
گر ز بحر فیض تو برداشتی یک قطره آب
تا قیامت کوکب رخشنده باریدی سحاب
در نقابت خلق دیدند وخدایت خوانده اند
خود خدا داند چه خوانندت چو بگشائی نقاب
بس که شورانگیز بد اشکم جدا از درگهت
یافتم از ساکنان هر بلد طوفان خطاب
تا نشستم با سگ کوی تو رفت از یاد من
چهره های نیمرنگ و دیده های نیمخواب
آن یکی زایر یکی خادم یکی مداح توست
من سگ کوی توام و اﷲ اعلم بالصواب .
در تتبع قصیده ٔ خاقانی و مدح شاه اولیا گوید:
جرمم آنجا که لنگر اندازد
گردش از چرخ اخضر اندازد
روزگار از گناه من هر دم
طرح سد سکندر اندازد
بحر عصیانم ار بجوش آید
شور در هفت کشور اندازد
با همه جرم خوشدلم که خدا
کار محشر به حیدر اندازد
بیشتر زآنکه باب دشمن او
نطفه در بطن مادر اندازد
آسمان طالعش کند جوزا
تا ز تیغش دوپیکر اندازد
این نه مدح تو شد که میگویند
بدو انگشت خیبراندازد
میرسد قدرت تو را که ز نو
طرح گردون دیگراندازد.
و هم او راست :
به خلق اگر نشوم رام عذر من بپذیر
زخودرمیده نگیرد بدیگری آرام
جهانیان همه را صبح و شام روز و شب است
چه از سفید و سیاه وچه ناتمام و تمام
نه من هم اهل جهانم کجا توانم گفت
که روز من همه شب گشت و صبح من همه شام
ز چرخ کام ندارم طمع که میدانم
چو من بکام رسم عالمی شود ناکام .
در مدح بتول عذرا:
مدح کسی کنم که بسوزد مرا زبان
اول بهفت آب بشویم اگر دهان
از شب هزار پرده برخسار روز بست
تا نام او ز دل بزبان برد آسمان
خیرالنسا بهار نبی گلشن ولی
ام الائمه فخر جهان و جهانیان .
(از مجمع الفصحا ج 2 ص 341 و 342).