ظلف
نویسه گردانی:
ẒLF
ظلف . [ ظِ ] (ع اِ) سُم شکافته مانند سُم گاو و گوسفند و بز و جز آن . ژنگله . زنگله ٔ گاو و گوسفند و آهو و امثال آن . کفشک . (التفهیم ). ج ، ظُلوف ، اَظلاف .
ارجانی گوید: چون سم ستور شکافته بسوزند و با سرکه به هم بیامیزندو بر داءالثعلب طلی کنند منفعت کند و بعض اطباء گفته اند سُنب بز را در خانه بخور کنند به واسطه ٔ او گزندگان از خانه بگریزند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). و نیز سوخته ٔ مجموع سم حیوانات ذوات الظلف مسهل ماء اصفر و ضماد او با شراب جهت گزیدن هوام و با عسل جهت نقرس و مفاصل نافع [ باشد ] . (مخزن الادویة).
- ذوات الظلف ؛ زنگله داران از گاو و گوسفند و آهو و آنچه بدان ماند.
|| حاجت و نیاز. || پیروی در رفتار و جز آن . || مراد و مقصد و مقصود: وجد ظلفه ؛ أی مراده . || چراگاه موافق : وجدت الشاة ظلفها؛ أی مرعی موافقاً فلاتبرح منه . || ظِلف النفس ؛ نزهها؛ أی نزه النفس . ظلیف النفس . || ظلف الخبز؛ کران نان . (مهذب الاسماء).
واژه های همانند
۳۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
ظلف الخبز. [ ظِ فُل ْ خ ُ ] (ع اِ مرکب ) کران نان .
ظلف المعز. [ ظِ فُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب )سُم بز. سرد و خشک بود در سیم ، داءالثعلب و داءالحیه را نافع بود چون خاکستر آن با سرکه طلا کنند و اگر س...
ذلف . [ ذَ ل َ ] (ع اِمص ) خردی بینی و راستی تیغ آن ، یعنی راستی قصبه ٔآن یا باریکی یا اندک سطبری بینی و راستی طرف آن .
ذلف . [ ذُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَذلف و ذَلفاء.
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعم...
زلف . [ زَ ] (ع مص ) پیش شدن ۞ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زَلَف . زَلیف . تقدم و تقرب . (اقرب الموارد). || (اِ)نزدیکی و من...
زلف . [ زَ ل َ ] (ع اِ) نزدیکی و مرتبه و پایگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قربت . یقال : له ُ زلف منه ُ؛ ای قربة و احتمل فلان...
زلف . [ زُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ زُلفَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن ). و فی القرآن : و اقم الصلوة طرفی النهار و...
زلف . [ زُ ل ُ ] (ع اِ) اول شب . (ناظم الاطباء). و قری ٔ زُلُفاً من اللیل اما مفرده کحلم و اما جمع زُلُفَة کبسر و بسرة بضم سینها او زُلْفا من ...
زلف . [ زِ ] (ع اِ) مرغزار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روضه . (اقرب الموارد).