عاجز شدن . [ ج ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درماندن . فروماندن
: بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پر مایه جم .
ناصرخسرو.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ .
سعدی .
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی (بوستان ).
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ .
سعدی (بوستان ).
و رجوع به عاجز شود.