عالم . [ ل ِ ] (ع ص ) خردمند. دانا. کسی که او را دانش باشد. مقابل جاهل . ج ، عُلاّم و عالمون . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب )
: چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.
ناصرخسرو.
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله ٔ صادقین شمارش .
خاقانی .
اقوال پسندیده مدروس گشته و عالم غدار و زاهد مکار. (کلیله و دمنه ).
گفتم میان عالم وعابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را.
سعدی (گلستان ).