اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عدم

نویسه گردانی: ʽDM
عدم . [ ع َ دَ] (ع اِمص ) نیستی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مرگ . فقدان . (ناظم الاطباء) نابودی . مقابل وجود. مقابل هستی : وجودش همیشه باد و عدم او هیچ گوش مشنواد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.

ناصرخسرو.


برده از آن سوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان ومان .

خاقانی .


دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم .

خاقانی .


آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وان را که جان توئی چه دریغ عدم خورد.

خاقانی .


زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی .

خاقانی .


طریق عاشقی چبود،به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن .

خاقانی .


اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه ٔ هستی نبود.

عطار.


درنگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام .

عطار.


از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم .

مولوی .


شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.

سعدی .


گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هر چه در وجود آید.

سعدی .


- از عدم درشدن ؛ کنایه از مرده زنده شدن . (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
- از عدم بگذرد ؛ یعنی از مرده زنده شود.
- عدم کردن ؛ نابود کردن . معدوم کردن . نیست کردن .
|| ناقص کردن . بی چیز و محتاج نمودن . (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح فلسفه ) در اصطلاح فلسفه ، مقابل وجود است . توضیح آن اینکه برای وجود دو اعتبار است یکی وجودِ مطلق و دیگر مطلق ِ وجود. هر گاه عدم مقابل مطلق وجود باشد، مطلق عدم است ، و اگر مقابله ٔ آن به اعتبار وجود مطلق باشد، عدم المطلق است ، مفاد اول سلب وجود مطلق است . رجوع به وجود و عدم ملکه شود. (از شرح منظومه ص 78 بشرح فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 352). || کلمه ٔ نفی که چون بر سر اسمی درآید آن را منفی میکند مانند:
- عدم استحقاق ؛ مستحق نبودن . شایستگی کاری نداشتن .
- عدم استعداد ؛بی استعداد بودن .
- عدم اشتهار ؛ مشهور نبودن . شهرت نداشتن .
- عدم اعتدال ؛ معتدل نبودن . نامعتدل بودن .
- عدم اعتماد ؛ سؤظن . بدگمانی . بی اعتمادی .
- عدم التفات ؛ بی ملاحظگی . بی توجهی .
- عدم امساک ؛ قناعت نکردن . تبذیر و اسراف کردن .
- عدم امکان ؛ محال بودن . ممکن نبودن .
- عدم انحلال ؛ منحل نشدن . بر جا بودن .
- عدم انقطاع ؛قطع نشدن . همواره بودن .
- عدم اهلیت ؛ اهل نبودن . شایسته ٔ کاری نبودن .
- || اصطلاح حقوقی که حق استفاده از حقوق مدنی نداشته باشد. اهلیت نداشتن برای کاری . ناسزاواری .
- عدم بضاعت ؛ توانائی مالی نداشتن . فقیر بودن .
- عدم تأثیر ؛ بی اثر بودن . تأثیر نکردن . کار نکردن .
- عدم تداخل ؛ عدم نفوذ اشیاء در یکدیگر.
- عدم تساوی ؛ مختلف بودن . مساوی نبودن .
- عدم تشخیص ؛ تشخیص ندادن .
- عدم تماسک ؛ خودداری نکردن .
- عدم تمکن ؛ فقیر بودن . نادار بودن . استطاعت نداشتن .
- عدم تناهی ؛ نامتناهی بودن .
- عدم توفیق ؛ موفق نبودن . توفیق نداشتن .
- عدم ثبات ؛ بی ثبات بودن . ثابت نبودن . بی ثباتی . ناپایداری . پایدار نبودن .
- عدم جواز ؛ روا نبودن .
- عدم حضور ؛ حاضر نبودن ونشدن .
- عدم خلوص ؛ خلوص نداشتن . خالص نبودن هر چیزی .
- عدم دیانت ؛ بی دین بودن .
- عدم ذکاوت ؛ کم هوش و یا بی هوش بودن .
- عدم ذوق ؛ بی ذوق بودن . بی ذوقی .
- عدم رأفت ؛ مهربان نبودن . نامهربانی .
- عدم رؤیت ؛ رؤیت نکردن . ندیدن .
- عدم سخاوت ؛ سخی نبودن . بی سخاوتی .
- عدم سیاست ؛ بی سیاستی . سیاست نکردن .
- عدم شهامت ؛ دلیر نبودن . شهامت معنوی نداشتن .
- عدم ضرورت ؛ضروری نبودن . نیازمندی نبودن . نبودن ضرورت .
- عدم طهارت ؛ پاک نبودن .
- عدم عقوبت ؛ جزا نبودن . کیفر نبودن .
- عدم عنایت ؛ بی توجه بودن . لطف و محبت نداشتن .
- عدم غفلت ؛ غافل نشدن . غفلت نکردن .
- عدم فرصت ؛ فرصت نکردن . فرصت نداشتن .
- عدم قابلیت ؛قابلیت و لیاقت و شایستگی نداشتن . ناسزاواری .
- عدم کراهت ؛ نبودن ناخوشایندی . کراهت نداشتن .
- عدم کفایت ؛ بی کفایت و بی لیاقت بودن .
- عدم لیاقت ؛ شایستگی نداشتن .
- عدم مرکزیت ؛ مرکزیت نداشتن .
- عدم مروت ؛ بی انصاف بودن . جوانمردی نداشتن .
- عدم وجاهت ؛ بدگل بودن . خوشگل نبودن .
- || وجهه نداشتن میان مردم .
- عدم وجدان ؛ بی وجدانی .
- || نایافتن ؛ در مثل است که عدم وجدان دلالت بر عدم وجود نمی کند.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۹ ثانیه
اطمینان نداشتن. این واژه عربی است و پارسی آن ناویشرام است
غله دان عدم . [ غ َل ْ ل َ / ل ِ/ غ َ ل َ / ل ِ ن ِ ع َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از زمین است که به عربی ارض خوانند. (برهان قاطع) ...
(= بشر، انسان) آدم در سنسکریت با پنج واژه آمده است: 1ـ آدم Adam (پیشوند آ و فعل دَم) فعل است به معنی رام ـ مهار ـ کنترل کردن. 2ـ اول شخص ماضی نقلی فعل...
(= نخستین انسان) این واژه در پارسی باستان adam (= منم) بوده و در سغدی آذم بوده و عبری یا عربی نیست و پیتاپ (مترادف) های پارسی آن اینهاست: مشیگ maŝig (...
آدم، یا آدم ابوالبشر، نخستین انسان و پدر همة مردمان. دربارة آفرینش و زندگانی او در دینهای سه‌گانة یهود و مسیحیت و اسلام، روایات و داستانهای همسان و هم...
آدم . [ دَ ] (ع ص ) گندم گون . سیاه گونه . سیه چرده . اَسْمَر. || و در آهو، سفیدی که خطهای خاکی رنگ دارد. || اشتر سفید. ج ، اُدْم ، اُدْمان .
آدم . [ دَ ] (اِخ ) نخستین پدر آدمیان ، جفت حوّا. (توریة). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفةاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری . ابومحمد. معلم الاسماء. ج ، اوادِم : تا جه...
آدم . [ دَ ] (اِ) در تداول امروزی مرادف مردم . آدمی . آدمیان . اِنْس .ناس . ۞ || خادم .ج ، آدمها. || (ص ) نیک تربیت شده . مؤدب .- امثال :...
آدم . [ دَ ] (اِخ ) نام پدر سنائی ، شاعر معروف .
ادم . [ اَ ] (ع اِ) پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدی . مهتر. اَدمه . اِدام .
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۸ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.