عذر. [ ع ُ ] (ع اِ) بهانه . (از منتهی الارب ) (آنندراج )
: هیچ عذر نماند و خوارزم به دست ما آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم به خون وملک و میراث بگیریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
690).
پس آن به که بگریزی از عذر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خواست .
ناصرخسرو.
-
عذر زنانه ؛ حیض و نفساء و استحاضه . (غیاث اللغات ). و رجوع به عذر داشتن و عذر دیدن شود.
|| پوزش رفع کردن گناه و سرزنش . (از قطرالمحیط) (از اقرب الموارد)
: واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد. (تاریخ بیهقی ص
355).
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار.
خاقانی .
عذر احمق بدتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود.
مولوی .
گر صورتی چنین به قیامت درآورند
عاشق هزار عذر بگوید گناه را.
سعدی .
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر نهشت .
اوحدی .
پیر مغان ز توبه ٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف ده که به عذر ایستاده ایم .
حافظ.
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش .
حافظ.
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه ای
نیست غیر از روز رفتن عذر بیجا آمدن .
صائب .
-
عذر آوردن ؛ بهانه آوردن . علت موجه گفتن ارتکاب گناهی را. جواب مقنع گفتن کار زشت یا ناروائی را
: تنت از بهر طاعت بُد به عصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان .
ناصرخسرو.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی .
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
چو خود بیاید عذرش بباید آوردن .
سعدی .
- || پوزش خواستن
: سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردن است استغفراﷲ العظیم .
سعدی .
بنده همان به که ز تقصیرخویش
عذر به درگاه خدا آورد.
سعدی .
-
عذر بدتر از گناه ؛ پوزش که از خطا عظیم تر است و آن مثلی است مشهور و برای کسی آرند که در انجام ندادن کاری یا ارتکاب خطایی عذری آورد که از خود گناه نامقبول تر و بدتر باشد
: عقل تو از بس که آمد خیره سر
هست عذرت از گناه تو بتر.
مولوی .
عذر خواهی کندم بعد از قتل
عذر بدتر ز گناهش نگرید.
محتشم .