عرش
نویسه گردانی:
ʽRŠ
عرش . [ ع َ ] (ع مص ) ساختن بنا را از چوب . (از منتهی الارب ). ساختن خانه را از چوب . (از ناظم الاطباء). ساختمانی از چوب ساختن . (از اقرب الموارد). || تا صید رسیدن نتوانستن سگ از خوی کردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مانده شدن سگ و نتوانستن به صید. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرگشته گردیدن و متحیر شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سرمست شدن و مبهوت گشتن . (از اقرب الموارد). || بنا کردن خانه را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). ساختن و بنا کردن . (از اقرب الموارد). || وادیج بستن رز را. (از منتهی الارب )(آنندراج ). جفته کردن . (دهار). انگور درخت رز را برچوب قرار دادن . (از اقرب الموارد). عُروش . رجوع به عروش شود. || گرد گرفتن چاه را بقدر یک قامت زیرین از سنگ و تمامه ٔ بالائین از چوب . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). چاه را به اندازه ٔ یک قامت از قسمت زیرین آن از سنگ ساختن و باقی آن را از چوب ساختن ، و در اینصورت چنین چاهی را «معروشة» گویند. (از اقرب الموارد). || زدن کسی را به «عُرش » گردن .رجوع به عُرش شود. || اقامت نمودن در مکان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پیوسته افروخته ماندن آتش هیزم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). عُرش الوقود (به صیغه ٔ مجهول )، هیزم افروخته شد و پیوسته ماند. (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
عرش نفسی . [ ع َ ش ِ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد نفس فلک اول است . (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات ).
عرش آشیان . [ع َ ] (ص مرکب ) دارای آشیانی به بلندی عرش . آنکه به عرش خانه و آشیانه دارد. (فرهنگ فارسی معین ). || وصفی رحمت آمیز که از ...
عرش اعظم . [ ع َ ش ِ اَ ظَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عرش بزرگ . عرش بزرگتر : ای ذره ای از نور تو بر عرش اعظم تافته وز عرش اعظم درگذربر هر دو...
عرش اعلی . [ ع َ ش ِ اَ لا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کرسی خداوند عالمیان که گرزمان نیز گویند. (ناظم الاطباء). عرش رحمان . عرش شریف .
عرش اکبر. [ ع َ ش ِ اَ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عرش بزرگتر. || در اصطلاح صوفیه ، دل انسان کامل را نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). کن...
خدای عرش . [ خ ُ ی ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) ملک العرش . خداوند تبارک و تعالی : خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد ...
خروس عرش . [ خ ُ س ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) خروسی است افسانه ای که بر بالای عرش قرار دارد و پیش از صبح اول او بانگ کند بعد از آن ب...
عرش سبائی . [ ع َ ش ِ س َ ] (اِخ ) کنایه از تخت بلقیس زن سلیمان باشد که پادشاه شهر سبا بود. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به عرش بلقیس شود.
عرش رحمان . [ ع َ ش ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کرسی خداوند عالمیان که گرزمان نیز گویند. (ناظم الاطباء). عرش اعلی . عرش شریف .
عرش بلقیس . [ ع َ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) تخت بلقیس ، ملکه ٔ سبا، که داستان آن در قرآن کریم مذکور است : نشستم از برش چون عرش بلقیس بجست او چون ...