اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عرق

نویسه گردانی: ʽRQ
عرق . [ ع ِ ] (ع اِ) رگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). رگ بدن . (غیاث اللغات ). وریدهای بدن که خون در آن جاری است ، چون عرق اکحل و عرق قیفال و غیره . (از اقرب الموارد). ج ، عُروق ، أعراق ،عِراق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رگ جهنده . (ناظم الاطباء). رگ ناجهنده . (ناظم الاطباء) :
قوت عرق عراق از مادت نطق من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم .

خاقانی .


حق چو خواهد زلزله ٔ شهری مرا
امر فرماید که جنبان عرق را.

مولوی .


- عرق الریة ؛ نای حلقوم . (ناظم الاطباء).
- عرق عظیم ؛ شریانی است بر صلب کشیده نازل به اسفل بدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| رگه . گویند فی الشراب عرق من الحموضة؛ یعنی رگ است ، و فی فلان عرق من العبودیة؛ أی خلط. (از منتهی الارب ). || اصل و بن هر چیزی . (منتهی الارب ). اصل هرچیزی . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). اصل مردم . (مهذب الاسماء). و از آن جمله است حدیث «من أحیا أرضا میتة فهی له و لیس لعرق ظالم فیها حق » که منظور از عرق ظالم این است که شخص در زمینی که دیگری آن را احیاکرده است بدون رضای صاحب آن ، کشت کند یا درخت بکاردتا مستحق آن زمین گردد. و آن با حذف مضاف خوانده شده است . یعنی :... لذی عرق ظالم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : این خاندان را عرقی است ازخاندان طاهریان که ملوک خراسان بوده اند. (تاریخ بیهقی ).
کامروز ترا مادحی است جز من
کز عرق نبوت تبار دارد.

مسعودسعد.


بر عرق طاهر و محتد زاهر وی فضایل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 396).
عرق عرب و فضل عجم ساز سفر کرد
دل زو مژه آرا چه عرب را چه عجم را.

درویش واله هروی (از آنندراج ).


- عرق پدری ؛ رگ پیوند پدر بودن :
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری زدل بریدم .

نظامی .


- عرق حمیت ؛ خوی عصبیت . خوی مردانگی .
- عرق سبعیت ؛ خوی درندگی که در کمون انسانی مضمر است . (فرهنگ فارسی معین ) : عرق سبعیت او به حرکت آمده وی را به قتل آورد. (جهان آرا ص 418). و رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 6 ص 38 شود.
- عرق فتنه ؛ رگ حادثه و شر : سلطان از کار سجستان بپرداخت و عرق فتنه که در آن نواحی نابض بود سکون یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
- عرق مردی ؛ رگ مردانگی . رگ جوانمردی . عرق مردانگی :
عرق مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود.

مولوی .


|| ریشه و بیخ درخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیخ درخت باریک . (غیاث اللغات ). ریشه های باریک . (ناظم الاطباء). بیخ درخت . (مهذب الاسماء).اصل درخت . (از اقرب الموارد). ج ، عُروق . (از اقرب الموارد). || زمین شوره که هیچ نرویاند. (منتهی الارب ). زمین شور که نبات ندهد. (از اقرب الموارد). || زمین شوره که گز رویاند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوه درشت گذار که جهت صعوبت بر آن برآمدن نتوانند. (منتهی الارب ). کوه بزرگ که بجهت سختی آن ، بر آن بالا نروند. (از اقرب الموارد). || کوه خرد (از اضداد است ). (منتهی الارب ). جبل صغیر. (اقرب الموارد). || کوه تنک از ریگ به درازا گسترده . یا جای بلند. (منتهی الارب ). کوه رقیق ، و باریک از رمل ، مستطیل شکل بر زمین ، و گویند مکان مرتفع. (از اقرب الموارد). || کرانه و حد کوه . (منتهی الارب ). قطر و حد جبل . (از اقرب الموارد). || تن . (منتهی الارب ). جسد. (از اقرب الموارد). || شیر. (منتهی الارب ). لبن . (اقرب الموارد). گویند: لبن حدیث العرق ؛ یعنی بتازگی از پستان دوشیده شده است و طعم آن تغییر نیافته است . || بچگان بسیار. (منتهی الارب ). نتاج بسیار. (از اقرب الموارد). جای بسیار درخت . || گیاهی است که بدان رنگ کنند. || باقی مانده ٔ گیاه ترش . (منتهی الارب ). بقایای حَمض . (از اقرب الموارد). ج ، عُروق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
عرق الذهب . [ ع ِ قُذْ ذَ هََ ] (ع اِ مرکب ) دارپلپل . دارفلفل . فلفل دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دارفلفل و فلفل دراز شود.
عرق المدنی . [ ع ِ قُل ْ م َ دَ ] (ع اِ مرکب ) عرق مدنی ، مرضی است . رشته . پیوک (در تداول مردم جنوب ایران ). رجوع به عرق مدنی و نیز رجوع ...
عرق النسا. [ ع ِ قُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) نام رگی است که از سرین تا شتالنگ آمده و علت دردی که در رگ مذکور بهم رسد آن را نیز عرق النسا ...
عرق راندن . [ ع َ رَ دَ ] (مص مرکب ) شرمنده شدن . (از آنندراج ). عرق ریختن . || سعی در کاری کردن . (از آنندراج ) : به حیرتم که قدم سودگان د...
عرق ریختن . [ ع َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بسیار خوی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خوی از چهره چکیدن . || شرمنده شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) ...
عرق خوردن . [ ع َ رَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) نوشیدن عرق . (فرهنگ فارسی معین ). نوشیدن باده . خوردن می : گه عرق خوردم و گه بنگ زدم تا...
عرق کشیدن . [ ع َ رَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) عرق گرفتن .
عرق گرفتن . [ ع َ رَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) با قرع و انبیق ، عطر یا جوهر گیاهی را گرفتن ، چنانکه از بیدمشک و کاسنی و شاه تره و غیره . || مر...
عرق الزبیب . [ ع ِ قُزْ زَ ] (ع اِ مرکب ) مویز آب است . (مخزن الادویه ).
عِ ، قُ، مَ ، یَ. بیماری شبیه به میخچه در پای انسان (اصول کافی جلد دوم باب آنچه مدعی دروغین امامت را از مدعی راستین جدا می کند، حدیث 10)
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۱۰ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.