عروس
نویسه گردانی:
ʽRWS
عروس . [ ع َ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (از منتهی الارب ). از قلعه ها و حصون بحار است در یمن . (از معجم البلدان ).
واژه های همانند
۵۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
عروس . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب ). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ...
عروس . [ ع َ ] (اِخ ) نام منجنیقی بود از آن حجاج بن یوسف ، که پانصد مرد آن را می گرداندند. و محمدبن قاسم به سال 89 هَ . ق . آن را برای جنگ...
عروس . [ ع َ ] (اِخ ) (تیم ...) نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک که این و آن سفط ...
عروس . [ ع َ ] (اِخ ) (وادی الَ ...) موضعی است نزدیک مدینه . (منتهی الارب ).
نگارش درست این واژه اروس می باشد؛ زیرا پارسی است نه اربی. این واژه در سنسکریت: اَروسَ arusa (رو به سرخی؛ زیرا بر چهره ی اروس سرخاب می مالیدند تا زیبات...
عروس بر. [ ع َ ب َ ] (نف مرکب ) ساقدوش . (ناظم الاطباء).
شش عروس . [ ش َ / ش ِ ع َ ] (اِخ ) شش بانو. (ناظم الاطباء). شش خاتون . (از آنندراج ). به معنی شش خاتون است که کنایه از زحل و مشتری و مریخ و ...
ذات عروس . [ت ُ ع َ ] (ع اِ مرکب ) از جمله ٔ مثلی است که زبّاء پس از کشتن جذیمةالأبرش گفت : ذات عروس تری . (المرصع).
عروس بری . [ع َ ب َ ] (حامص مرکب ) زن گرفتن . ازدواج : شاه جواب داد که مرا عروس بری به کار نیست که من خود عروسان بسیار دارم . (اسکندرنامه...
عروس آرا. [ ع َ ] (نف مرکب ) عروس آرای . عروس آراینده . مشاطه . رجوع به عروس آرای شود.