عز
نویسه گردانی:
ʽZ
عز. [ ع ِزز ] (ع مص ) ارجمندگردیدن . (از منتهی الارب ). ارجمند شدن . (المصادر زوزنی ). عزیز شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || قوی شدن بعدِ خواری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). قوی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || ضعیف شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). از اضداد است . (از اقرب الموارد). || کمیاب شدن . (از منتهی الارب ). نایافت شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ): عز الشی ٔ؛ کم و قلیل شد آن چیز آنچنانکه به آسانی به دست نیاید، وچنین چیزی را عزیز گویند. (از اقرب الموارد). || روان گردیدن آب . (از منتهی الارب ): عز الماء؛آب جاری شد. (از اقرب الموارد). || روان شدن آنچه در زخم بود. (از منتهی الارب ): عزت القرحة؛ آنچه در زخم بود جاری گشت . (از اقرب الموارد). || عز علی َّ أن تفعل کذا؛ ثابت و درشت شد و لازم گردید و دشوار شد بر من چنین کردن تو. (منتهی الارب ). لازم و سخت شد بر من که چنین کنی . (از اقرب الموارد). سخت آمدن کسی از چیزی . (المصادر زوزنی ). و نیز: عزّ علی َّ أن أراک کذا؛ دشوار است بر من اینکه تو راچنین ببینم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گرامی شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گویند: عززت ُ علیه ؛ یعنی گرامی شدم نزد او. (از منتهی الارب ). || چون گویند: تُحبنی ؟ در جواب آرند لعزّما؛ یعنی نیک دوست میدارم تو را. (از منتهی الارب ). چون بکسی بگوئی : اء تُحبنی ، یعنی آیا مرا دوست داری ؟ در جواب گوید: لعزما، یا لشدّما، یا لحق ّما؛ یعنی حق است آنچه گفته ام . (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۲۰۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
عز. [ ع َزز ] (ع مص ) غالب آمدن بر کسی درمعازّة. (از منتهی الارب ). در معارضه ٔ ارجمندی و بزرگی ، بر کسی غالب شدن . (از اقرب الموارد). غلبه ...
عز. [ ع َزْزَ ] (ع فعل ) کلمه ٔ فعل که بیشتر در دعا استعمال کنند، یعنی باجلال و مجلل و سربلند باد. (ناظم الاطباء).و این فعل در ترکیب بکار ر...
عز. [ ع ِزز ] (ع اِمص ) ارجمندی . مقابل ذل . (از منتهی الارب ). خلاف ذل . (اقرب الموارد). عزت و ارجمندی . (غیاث اللغات ) : دریغ فر جوانی و عز ...
عز. [ع ِزز ] (اِخ ) نام دختر هیثم بن محمدبن هیثم ، که از زنان محدث و صالح قرن ششم هجری بوده است . وی حدیث را نزد سلیمان بن ابراهیم حافظ...
عز. [ ع ِزز ] (اِخ ) قلعه ای است به روستای بردعة. (منتهی الارب ). قلعه ای است در رستاق بردعة از نواحی اَران . (از معجم البلدان ).
عز. [ ع َزز ] (ع ص ) رجل عز؛ مرد ارجمند. (ناظم الاطباء). مرد قوی و عزیز. (از اقرب الموارد). عزیز. گرامی . رجوع به عزیز شود.
عز. [ ع َ زِن ْ ] (ع ص ) شکیبا و صابر. (منتهی الارب ). آنکه بر پیش آمدی که بدو رسیده است ، شکیبائی کند. (از اقرب الموارد). عَزی . رجوع به عز...
عز و جز. [ ع ِزْ زُ ج ِزز/ ج ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رجوع به عز و چز شود.- عزوجز کردن ؛ رجوع به ترکیب «عزوچز کردن » ذیل «عز و چز» شود.
عز و جل . [ ع َزْ زَ وَ ج َل ل ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) (از: دو فعل عزّ + جل ّ) هر دو صیغه ٔ ماضی است بمعنی غالب شد و بزرگ شد. و این ماضی ...
عز و چز. [ ع ِزْ زُ چ ِزز / چ ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) عز و جز. ظاهراً کلمه ٔ اول تلفظ شکسته ٔ عجز است ، بمعنی لابه و زاری . لابه و تضرع و اظهار...