عزم کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قصد کردن . آهنگ کردن
: ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
بدهر بد صدوهفتاد و کرد عزم سفر.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
نکند باز رأی صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال .
؟ (از کلیله ودمنه ).
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی .
چون نیست وجه زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم .
خاقانی .
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی .
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
مولوی .
عزم کردم و نیت جزم که بقیت عمرفرش هوس درنوردم . (گلستان سعدی ).
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی .
وگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت .
سعدی .
از خیال عشق دل عزم رمیدن میکند
حمد بر نقاش این شیر از کشیدن میکند.
میرزا شریف الهام تخلص (از آنندراج ).
اجماع ؛ عزم کردن بر کاری . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ).