عسل
نویسه گردانی:
ʽSL
عسل . [ ع َ ] (ع مص ) خوردنی ساختن به انگبین . (از منتهی الارب ). آمیختن طعام به انگبین . (از ناظم الاطباء). انگبین در طعام کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (دهار): عسل الطعام َ؛ طعام را ساخت و آن را با عسل مخلوط کرد. (از اقرب الموارد). || توشه دادن کسی را به انگبین . (از منتهی الارب ). کسی را انگبین دادن . (المصادر زوزنی ): عسل القوم َ؛ آنان را با عسل توشه داد و عسل بدانها خورانید. (از اقرب الموارد). || خوش ستودن . (از منتهی الارب ). ثنای نیکو کردن کسی را. || محبوب کردن نزد مردم : عسل اﷲ فلاناً؛ خداوند فلان را نزد مردم محبوب کرد. (از اقرب الموارد). عَسَل . و رجوع به عسل شود. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ). مجامعت کردن . (از ناظم الاطباء). || پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم . (از منتهی الارب ). پویه دویدن . (دهار). پوئیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مضطرب گشتن گرگ یا اسب در دویدن ، و حرکت دادن سر خود را. (از اقرب الموارد).عَسَلان . و رجوع به عسلان شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب ). عَسَلان . و رجوع به عسلان شود. || شتابی نمودن : عسل الدلیل ُ بالمفازة؛ راهنما در بیابان شتابی نمود. (ازمنتهی الارب ). و رجوع به عَسَل شود. || سخت جنبیدن نیزه . (از ناظم الاطباء): عسل الرمح ؛ جنبیدن و اهتزاز آن نیزه سخت شد و مضطرب گشت . (از اقرب الموارد). عُسول . عَسَلان . و رجوع به عسول و عسلان شود.
واژه های همانند
۱۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
عسل . [ ع َ س َ ] (ع اِ) انگبین . (منتهی الارب ) (دهار). شهد. (غیاث اللغات ). لعاب زنبور عسل ، مذکر و مؤنث آید و تذکیر آن بیشتر است . (از اقرب ...
عسل . [ ع َ ] (ع ص ) ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء). ناقه ٔ سریع. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) هلاکی و نگونساری : عسلاً له ؛ نگونساری و هلاکی ...
عسل . [ ع َ س َ ] (ع مص ) چشیدن . (از منتهی الارب ): عسل من طعامه ؛ از طعام خود چشید. (از اقرب الموارد). || دوست نمودن کسی را پیش مردم . (...
عسل . [ ع َ س ِ ] (ع ص ) سخت زننده و سبک دست . (منتهی الارب ). شخص شدیدالضرب ، که دست او هنگام زدن بسرعت بازگردد. (از اقرب الموارد).
عسل . [ ع ِ ] (ع ص ، اِ) هو عسل مال ؛ یعنی او مقابل و برابر و قیم مال است .(منتهی الارب ). یعنی او خوب رعایت کننده است آن مال را. (از اقر...
عسل . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَسَل .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَسَل شود.
عسل . [ ع ُ س ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عاسِل . (منتهی الارب ). مردان صالح . واحد آن عاسل و عَسول . (از اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود. || ج ِ عَ...
عسل . [ ع ُس ْ س َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عاسِل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عاسل شود.
عسل . [ ع َ س َ ] (اِخ ) ابن ذَکوان عسکری ، مکنی به ابوعلی . محدث و از اهالی عسکر مکرم بود. وی از مازنی و ریاشی و داماد روایت دارد. و در ایا...
عسل . [ ع َ س َ ] (اِخ ) ابن سفیان . رجوع به ابوقره شود.