عشق آوردن . [ ع ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) عاشق شدن . عشق ورزیدن . عاشقی کردن . شیفته شدن
: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده . (گلستان سعدی ).
هرکه می با تو خوردعربده کرد
هرکه روی تو دید عشق آورد.
سعدی .
قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی .