عشق ورزیدن . [ ع ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) عشقبازی کردن . عشق باختن . (فرهنگ فارسی معین ). تعشق . تغازل
: در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.
نظامی .
غم دو زلف تو بر لاله حلقه بر حلقه
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن .
سعدی .
عافیت میبایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق میورزی بساط نیکنامی درنورد.
سعدی .
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
هرکه عاشق شد ازو حکم سلامت برخاست .
سعدی .
عشق می ورزم و امّید که این فن شریف
چون هنرهای دگر مایه ٔ حرمان نشود.
حافظ.
چنین سبزتلخی ندیده ست کس
که با نکهتش عشق ورزد نفس .
ظهوری .