عصب
نویسه گردانی:
ʽṢB
عصب . [ ع َ ] (ع اِ) درخت پیچک و لبلاب . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). داردوست . مهربانک . پیچه . عشق پیچان . عشقه . عَصَب . عُصْب . و رجوع به عصب شود. || نوعی از چادر، واحد و جمع در وی یکسان است . (منتهی الارب ). نوعی از بُرد، و گویند آن بردی است که ابتدا رشته ٔ آن را رنگ میکنند سپس میبافند. و آن قابل تثنیه و جمع بستن نیست لذا مضاف آن را تثنیه و جمع بندند و گویند برد عصب و برود عصب ، و جایز است که به صورت وصف بکار رود و گفته شود: شریت ثوباً عصباً. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و گویند آن نام صبغ و رنگی است که جز در یمن نروید. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گزیده : هو من عصب القوم . || نورد سخت پیچیده . (منتهی الارب ). || عمامه . || امراءة حسنةالعصب ؛ زنی دست و پای باریک و محکم . (از اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض ) ساکن کردن لام مُفاعِلَتُن در عروض ِبحر وافر، و رد کردن جزوی را بدان جهت بسوی مَفاعیلُن . (منتهی الارب ). اسکان لام مَفاعَلَتُن از وافر. (از اقرب الموارد). ساکن کردن حرف پنجم متحرک ، چون اسکان لام مَفاعِلَتُن تا مَفاعِلْتُن شود و آن را به مَفاعیلُن تغییر دهند و آنگاه مَعصوب نامند. (از تعریفات جرجانی ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از المعجم ).
واژه های همانند
۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
اسب . [ اَ / -َس ْ ] (پسوند) -َسب . مزید مؤخر نام بعض اشخاص و امکنه . رجوع به اسپ شود.
اسب . [ اِ ] (ع اِ) موی زهار و دبر.(جهانگیری ). موی حلقه ٔ دبر. موی زانو. موی بُن . (مهذب الاسماء). موی نرم . || عانه . ج ، آساب .
اسب رز. [ اَ رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به اسب ریس شود.
اسب رس . [ اَ رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به اسب ریس شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
اسبدال یا هیپوگریف (hippogriff) موجودی است افسانهای که نیمهٔ جلویی بدنش از عقاب و پاها و بخش عقبی بدنش نیمتنهٔ یک اسب است.[۱][۲] خالق این موجود را ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
اسب ریز. [ اَ ] (اِ مرکب ) میدان . (صحاح الفرس ). اسب ریس . اسپ ریس : ببر کرده هر یک سلیح ستیزنهادند رو جانب اسب ریز.فردوسی .
اسب ریس . [ اَ ] (اِ مرکب ) عرصه و میدان . میدان اسب دوانی . اسپ ریس . اسپ ریز. اسب رز. اسب رس . رجوع به اسپ ریس شود.