عطار. [ ع َطْ طا ] (ع ص ) خوشبوی فروش و صاحب عطر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بوی خوش فروشد. (دهار). فروشنده ٔ عطر. (از اقرب الموارد). بوی خوش فروش . (مهذب الاسماء). بوی فروش . صیدلانی . صیقبانی : عطارها، سازندگان و فروشندگان عطریات و دهنیات معطره می باشند. (از قاموس کتاب مقدس )
: از بوی و خصال تو ز خاک و گل میمند
بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار.
فرخی .
ابرشد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
منوچهری .
گویی به مثل بیضه ٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده ست عطار.
منوچهری .
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری .
ناصرخسرو.
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.
ناصرخسرو.
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزدیک نرگس چه مقدار دارد.
ناصرخسرو.
و نسیم آن گرد از کلبه ٔ عطار بر آرد. (کلیله و دمنه ).
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه نسبت از عطار.
خاقانی .
خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تو مشکسای دارد.
خاقانی .
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ .
نظامی .
عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه ٔ آهنگر و عطار شد.
نظامی .
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گرچه عودی .
نظامی .
برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار.
عطار.
باد بوی سمن آورد و گل و سنبل و بید
دردکان به چه رونق بگشاید عطار.
سعدی .
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار.
سعدی .
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه ٔ عطاری هست .
سعدی .
-
طبل عطار و طبله ٔ عطار ؛ صندوقچه ٔ عطرفروشان . قوطی و جعبه ٔ عطار که در آن بوی خوش نگاه دارد
: گفت بر پرنیان ریشیده
طبل عطار شد پریشیده .
عنصری .
به کلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزارطبله ٔ عطار و تخت بازرگان .
سعدی .
دانا چو طبله ٔ عطار است خاموش و هنرنمای . (گلستان ).
-
امثال :
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید . (گلستان ).
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار.
سعدی .
|| بسیار عطرزننده . آنکه بوی خوش بسیار بکار برده باشد. (از اقرب الموارد). || در محاوره ٔ مردم ، دوافروش ، و این خالی از کراهیت نیست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). دوافروش . داروفروش . پيلوا. بیلوا. (ناظم الاطباء). || در این زمان ، عطار مفردات فروشد و قند و چای و ابازیر. (یادداشت مرحوم دهخدا).کسی که قند و شکر و چای وادویه و غیره فروشد. (فرهنگ فارسی معین ). || (اِخ ) نام اسب سالم بن رابضه است . (از منتهی الارب ).