عظل
نویسه گردانی:
ʽẒL
عظل . [ ع ُ ظُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عاظِل . (ناظم الاطباء). ابنه زدگان و متهمان به شر. (منتهی الارب ). رجوع به عاظل شود.
واژه های همانند
۵۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
عضل . [ ع َ ض َ ] (اِخ ) جایگاهی است در بادیه . (از معجم البلدان ). جایی است در بادیه نیستان ناک ،و آن را به سکون دوم نیز خوانده اند. (منتهی...
عضل . [ ع َ ض ِ / ض ُ ] (ع ص ) عضله ناک . (منتهی الارب ).آنکه پر عَضل َ باشد یا عضله ٔ ساق او سطبر و ضخیم باشد. (از اقرب الموارد). ج ، أعضال . (...
عضل . [ ع ِ ] (ع مص ) به ستم بازداشتن زن را از شوی کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَضْل . رجوع به عَضل شود.
عضل . [ ع ِ ] (ع ص ) مرد زیرک . (منتهی الارب ). داهیة. (اقرب الموارد). || سخت درشت .(منتهی الارب ). سخت زشت و قبیح . (از اقرب الموارد).
عضل . [ ع ِ / ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَضَل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عَضل شود.
عضل . [ ع ُ / ع ُ ض َ ] (ع اِ) ج ِ عُضلة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عُضلة شود.
عضل . [ ع َ ض َ ] (اِخ ) ابن هون بن خزیمةبن مدرکة، از کنانه از مضر. جدی است جاهلی و فرزندانش با برادرزاده ٔ او به نام دیش درهم آمیختند و ب...
اذل . [ اَ ذَل ل ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از ذلّت . ذلیل تر. (غیاث اللغات ). خوارتر : 5ندانستند [ کدخدایان غازی اریارق ] که چون خداوندان ایشا...
ازل . [ اَ ] (ع مص ) بازداشتن . (تاج المصادر بیهقی ). بازداشتن کسی را. (منتهی الارب ). حبس . || کوتاه کردن رسن اسب و گذاشتن آنرا: ازل الفر...
ازل . [ اَ زَ ] (ع اِ) ۞ همیشگی . (منتهی الارب ) (غیاث ) (السامی فی الاسامی ) (دستوراللغة) (مهذب الاسماء). || زمانی که آنرا ابتدا نباشد. (من...