اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عم

نویسه گردانی: ʽM
عم . [ ع َم م ] (ع اِ) برادر پدر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). برادر پدر، خواه آن برادر صلبی و پدری باشدیا بطنی و مادری . (از اقرب الموارد). ج ، أعمام ، عُمومة، أعمَّة، أعُم ّ (لسان العرب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)، عُموم . (لسان العرب ) (تاج العروس ). جج ، أعْمُمون (لسان العرب ) (تاج العروس ) (متن اللغة) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) أعُمّون . (اقرب الموارد). و منسوب به آن عَمّی و عَمَوی . (از متن اللغة). در حالت ندا به سه صورت «یابن عَمّی » و «یابن عَم ِّ» و «یابن عَم َّ» به کار می رود یعنی «ای پسر عم من ». (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). در حالت ندبه گاهی با هاء ندبه (یابن عَمّاه ) و گاه بدون هاء (یابن عَمّا) می آید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). در تداول زبان عرب می توان گفت «هما ابناعم ّ» (آنها پسرعم هستند) ولی «هما ابناعمة» (آنها پسرعمه هستند) به کار نمی رود، و حال اینکه در «خال » به عکس این است و «هما ابناخالة» (آنها پسرخاله هستند) به کار می رود ولی «هما ابناخال » (آنهاپسردایی هستند) نمی توان گفت . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). و سببش این است که وقتی شخصی پسردایی دیگری باشد، آن دگری پسرعمه اش می شود نه پسردائیش و نیز اگر پسرعمه ٔ او باشد، دیگری پسردائیش میشود نه پسرعمه اش . (از اقرب الموارد) :
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و برخی دژم .

فردوسی .


همتش اب و معالی اُم و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن .

منوچهری .


ابن عبدالعزیز عمش را بگرفت و بازداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش . (تاریخ بیهقی ص 249). حاجب فاضل عم خوارزمشاه ... ما را امروز بجای پدر است . (تاریخ بیهقی ص 332).
همواره پشت و یار من ، پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من ، شبدیزخال و رخش عم .

لامعی گرگانی .


بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت .

ناصرخسرو.


خسیس است و بی قدر بی دین ، اگر
فریدونش خال است و جمشید عم .

ناصرخسرو.


همه ستاره که نحس است مر رفیق ترا
چرا ترا بسعادت رفیق و خال و عمست .

ناصرخسرو.


آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم ، که ابلیس است .

سنائی .


فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آنهمه فروغ و صفا.

خاقانی .


کو آنکه ولینعمت من بود و عم من
عم چه که پدر بود و خداوند بهر باب .

خاقانی .


عم ز جهان عبره کرد، عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن .

خاقانی .


چنین پند از پدر نشنیده باشی
الا گر هوشیاری بشنو از عم .

سعدی .


- امثال :
عم جدا و کیسه جدا :
بدل آنگه برادران باشید
که زر و سیم یار برپاشید
هیچ ناید تغیری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.

سنائی (امثال و حکم دهخدا).


|| در اصطلاح جدید عربی ، پدر همسر(اعم از پدرزن یا پدرشوهر) را به کنایه «عم » گویند.(از المنجد چ هفدهم ). || گروه . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). گروه بسیار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). گروه بسیار از مردم . (از متن اللغة). گروهی از مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). گروهی از حی (کمتر از قبیله ). (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || گروه متفرق و پراکنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) ج ، عَماعِم . (لسان العرب ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گیاه تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). العشب کله ۞ ؛ همه نوع گیاه . (از تاج العروس )(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و صاحب لسان بنقل از ثعلب ، این معنی و شاهد ذیل را آورده است : یروح فی العم و یجنی الا بُلُما. || خرمابن دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نخل دراز که درازی و پیچیدن آن کامل شده باشد. (از تاج العروس ) (از متن اللغة). عُم ّ. رجوع به عُم ّ شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
ام الظباء. [ اُم ْ مُظْ ظِ ] (ع اِ مرکب ) میدان . (ناظم الاطباء). زمین هموار. دشت . (ناظم الاطباء).
ام العیال . [ اُم ْ مُل ْع ِ ] (اِخ ) دهی است میان مکه و مدینه . (از تاج العروس ) (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان شود.
ام الطرفه . [ اُم ْ مُطْ طَ ف َ / ف ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 6 هزارگز...
ام الطریق . [ اُم ْ مُطْ طَ] (ع اِ مرکب ) کفتار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || شاهراه . (از لسان العرب ) (از ت...
ام السخال . [ اُم ْ مُس ْ س ِ ] (ع اِ مرکب ) بز. (ناظم الاطباء). رجوع به سخله و سخال شود.
ام الرقوب . [ اُم ْ مُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) بلا و سختی . (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد ذیل رقب ).
ام الرقیق . [ اُم ْ مُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) ۞ به اصطلاح تشریح پرده ٔ دوم دماغ را گویند که دماغ در جوف آن قرار دارد و فاصله است مابین ام ...
ام السلمه . [ اُم ْ مُس ْ س َ ل َ م َ ] (اِخ ) رجوع به ام سلمه شود.
ام السلیط. [ اُم ْ مُس ْ س َ ] (اِخ ) دهی است در یمن . (از تاج العروس ) (از معجم البلدان ). و رجوع به معجم البلدان شود.
ام السماء. [ اُم ْ مُس ْ س َ ] (ع اِ مرکب ) کهکشان . (ناظم الاطباء).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.