اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عماد

نویسه گردانی: ʽMAD
عماد. [ ع ِ ] (ع اِ) چوبی که خانه بر آن استوار شود. (از لسان العرب ) (از متن اللغه ).ستون . (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). رکن . آنچه بدان تکیه شود. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). عَمود. رجوع به عَمود شود. ج ، عُمُد (لسان العرب ) (اقرب الموارد)، عَمَد. ۞ (متن اللغة) :
عماد دولت بوسعد مایه ٔ همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه ٔ عالم .

مسعودسعد.


من دنیا را بدان چاه ... مانند کردم ... و آن چهار مار را به طبایع، که عماد خلقت آدمی است . (کلیله و دمنه ). ابوالقاسم فقیه که عمده ٔلشکر و عماد کار بود با جمعی دیگر از وجوه قوم گرفتار آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). آنچه که عماد ملک و عمده ٔ دولت بود با جمعی اکابر و رؤوس عساکر گرفتار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد.

مولوی .


|| (اِمص ) اسم است از مصدر عَمد. غسل دادن کودک را به آب تعمید. (از اقرب الموارد). || (اِ) رسیل لشکر و آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رسیل لشکر. (از تاج العروس ). رئیس لشکر. (از متن اللغة). رئیس لشکر که او را زویر نامند. (از لسان العرب ). عَمود. عُمدة. عُمدان . (از لسان العرب ). رجوع به عمود و عمدة و عمدان شود. || خانه و بناهای بلند. و مذکرو مؤنث در آن یکسان است . و یکی آن «عمادة» است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). اما به گفته ٔ صاحب غیاث اللغات عماد به معنای مفرد و جمع هر دو آمده است . (از غیاث اللغات از کشف و منتخب ).
- ارم ذات العماد (قرآن 6/89) ؛ در وصف «اًرم » آمده است یعنی دارای ستونها یا بناهای بلند. رجوع به «ارم ذات العماد» و «ذات العماد» شود :
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد.

نظامی .


- اهل العماد ؛ باشندگان خیمه ٔ بلند، یا عام است . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). کسانی که در خیمه های عالی و بناهای رفیع سکنی دارند. (ناظم الاطباء). صاحبان بناهای رفیع و عالی . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). صاحبان أخبیة (خیمه های پشمین یا موئی ) که در غیر آنها سکنی نکنند، و آنان را «اهل العمود» نیز نامند. (از لسان العرب ).
- رفیعالعماد ؛ شریف . بزرگوار. زیرا ستون خیمه های شریفان عرب بلند و رفیع بوده است . (از اقرب الموارد).
- ضمیر عماد ؛ همان «ضمیر فصل » است که نحویان کوفه آن را «ضمیر عماد» نامند. و آن ضمیری است منفصل و مرفوع که بین مبتدا و خبر آید، خواه قبل از دخول عوامل (مانند: زیدٌ هو القائم ُ) و خواه پس از دخول عوامل (مانند: کان زید هو القائم َ). و چون معنی ومفهوم کلام بر آن استوار است لذا آن را «عماد» گفته اند.
الف - شروط این ضمیر: 1 - ماقبل آن باید مبتدا، و معرفه باشد (هرچند کوفیان نکره بودن آن را نیز جائز دانسته اند). 2 - مابعد آن باید خبر برای مبتدا، و معرفه یا شبه معرفه باشد. 3 - خود ضمیربه صیغه ٔ مرفوع ، و مطابق با صیغه ٔ ماقبل خود باشد.
ب - فائده ٔ این ضمیر: 1 - فائده ٔ لفظی ، و آن برای نشان دادن این است که آنچه بعد از این ضمیر آمده است خبر می باشد نه تابع، و بدین سبب است که آن را «فصل »خوانده اند، چه بین خبر و تابع «فصل » می باشد. 2 - فایده ٔ معنوی ، و آن تأکید و اختصاصی است که از این ضمیر مستفاد میشود.
ج - محل اعرابی آن : نحویان بصره برای این ضمیر محلی از اعراب قائل نیستند و آن را مانند حرف می دانند. اما کوفیان برای آن محلی از اعراب قائلند با این تفاوت که «کسائی » محل آن را تابع مابعدش میداند، ولی بعقیده ٔ «فرّاء» تابع ماقبل است . بدین ترتیب این ضمیر، بین مبتدا و خبر مرفوع است ، و بین دو معمول «ظن » منصوب ، و بین دو معمول «کان » به عقیده ٔ فراء مرفوع ، و به عقیده ٔ کسائی منصوب ، و بین دو معمول «اًن » برعکس آن است .
د - وجوه مختلف آن در جمله : 1 - این ضمیر مبتدا و اسم مابعدآن خبر است و مجموع این مبتدا و خبر، خبر مبتدای اول یا خبر کان و نظایر آن باشد. 2 - مطابق عقیده ٔ بصریان ، ضمیر عماد، مانند حروف ، بدون ترکیب باشد. و بدین ترتیب اسم بعد از آن خبر برای مبتدا و نظایر آن می باشد. به همین جهت است که «الرقیب » در این آیه ٔ شریفه منصوب خوانده شده است : «... کنت أنت الرقیب علیهم ...» (قرآن 117/5). 3 - این ضمیر را مؤکّد برای اسم ماقبل بدانیم ، و در این صورت نیز، اسم مابعد آن خبرخواهد بود. ولی غالب نحویان بر آنند که این وجه در صورتی امکان پذیر است که اسم ماقبل ضمیر، اسم ظاهر نباشد چه توکید اسم ظاهر به وسیله ٔ ضمیر جایز نیست . بنابراین در همان آیه ٔ فوق این وجه نیز صدق می کند ولی در جمله ای از قبیل «زید هو العالم » صادق نیست . (از مغنی اللبیب باب چهارم ) (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- طویل العماد ؛ دارنده ٔ خانه ها و بناهای بلند که آنها را برای زائران خود نشان کرده است . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
- || بلندبالا. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
- غورالعماد ؛ موضعی است در دیار بنی سلیم . رجوع به «غورالعماد» شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
عماد خوئی . [ ع ِ دِ خ ُ ] (اِخ ) وی ظاهراً وزیر عزالدین مسعودبن نورالدین ارسلان بود و نظامی گنجوی در «شرفنامه ٔ» خود وی را مدح کرده و نظام ...
ابن عماد. [ اِ ن ُ ع ِ ] (اِخ ) دولتشاه در تذکره گوید مردی فاضل و اصل او از خراسان است و در شیراز میزیست و منقبت ائمه ٔ معصومین میگفت . غزل...
عماد لاری . [ ع ِ دِ ] (اِخ ) (خواجه ...). از شعرای قرن نهم هَ . ق . است که میرعلیشیر نوایی نام او را در مجالس النفائس آورده و گوید که او ب...
عماد حسنی . [ ع ِ دِ ح َ س َ ] (اِخ ) (میر...). خطاط مشهور. رجوع به عماد قزوینی شود.
عماد کندی . [ ع ِ دِ ک ِ ] (اِخ ) نحوی . قاضی اسکندریه . وی در غرناطه ٔ اندلس متوطن شد و در سال 720 هَ . ق . درگذشت . او راست : الکفیل بمعانی ا...
عماد فقیه . [ ع ِ دِ ف َ ](اِخ ) علی کرمانی ، ملقب به عمادالدین و متخلص به عماد و مشهور به عماد فقیه و خواجه عماد فقیه . از عرفای قرن هشتم ...
عماد کاتب . [ ع ِ دِ ت ِ ] (اِخ ) محمدبن صفی الدین ابی الفرج محمدبن نفیس الدین ابی الرجاء حامدبن محمدبن عبداﷲبن علی بن محمود اصفهانی ، مکنی ...
عماد کجیج . [ ع ِ دِ ک ُ ] (اِخ ) (خواجه امام ...). از فقها و محدثان شیعه در اواسط قرن ششم هَ . ق . او راست : بشارةالمصطفی لشیعة المرتضی ، در ذکر...
عماد رازی . [ ع ِ دِ ] (اِخ ) او را دیوانی است به فارسی . (از کشف الظنون حاجی خلیفه ص 803).
عماد طبری . [ ع ِ دِ طَ ب َ ] (اِخ ) علی بن محمدبن علی کیاهراسی طبرستانی شافعی ، مکنی به ابوالحسن و ملقب به عمادالدین و مشهور به عماد طبری ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۵ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.