عمر
نویسه گردانی:
ʽMR
عمر. [ ع َ م َ ] (ع اِ) دین و ملت . (منتهی الارب ). دین . (اقرب الموارد). || دستار که زن حرة بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است ، چنانکه درالنهایة آمده : و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه . (از اقرب الموارد)؛ اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود.
واژه های همانند
۵۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲبن معمر. رجوع به عمر تیمی (ابن عبیداﷲبن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عبیداﷲ اقطع. رجوع به عمر اقطع شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن اسنفداد کاتب . از شعرای مصر بود و دیوان او پنجاه ورقه است . (از الفهرست ابن الندیم ).
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ )ابن عثمان بن شاهین . رجوع به ابوحفص (عمر...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن یعقوب مرینی . رجوع به ابوعلی (عمربن ابی سعید...) و عمر مرینی شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عدیم . رجوع به ابن العدیم و عمر (ابن احمدبن هبةاﷲبن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن علاء. وی از موالی و عامل مهدی عباسی بر طبرستان بود. او را از فرماندهان بزرگ و شخصی سخی و دوراندیش دانسته اند و...
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی طالب (ع ). مشهور به عمر اکبر. از فرزندان امیرالمؤمنین (ع ) است و مادر او ام حبیبة بوده است . و بطنی از...
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمدبن لیث . رجوع به عمر لیثی شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد انصاری . رجوع به عمر انصاری شود.