اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عمر

نویسه گردانی: ʽMR
عمر. [ ع ُ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (دهار). حیات . (اقرب الموارد). زیست . زندگی . مدت حیات و زندگانی :
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.

رودکی .


عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری .

رودکی .


من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.

دقیقی .


از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .

کسائی .


عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .

کسائی .


مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان .

فردوسی .


کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.

فردوسی .


اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست .

فردوسی .


ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.

فردوسی .


چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.

عسجدی .


مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226).


دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده ، ای غافل و مفروش .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413).


آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان .

ناصرخسرو.


عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین .

ناصرخسرو.


عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست .

مسعودسعد.


چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت .

خیام .


عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس .

سنائی .


مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه ). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم . (کلیله و دمنه ).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم .

مجیر بیلقانی .


روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست .

خاقانی .


روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم .

خاقانی .


باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای .

خاقانی .


ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت .

خاقانی .


چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ .

نظامی .


تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس .

عطار.


عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است .

مولوی .


دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .

سعدی .


یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.

سعدی .


گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی .

سعدی .


کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.

وصفی کرمانی .


از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن .

نظام وفا.


- آخر عمر ؛ انتهای زندگی . موقع فرارسیدن مرگ : آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
- آفتاب عمر ؛ عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن :
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست ، فارحم .

خاقانی .


- آفتاب عمر به زردی رسانیدن ؛ به اواخر عمر رساندن . به مرگ رساندن :
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب .

فردوسی .


- ابلق عمر ؛ کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن :
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه ، استخوان ببینم .

خاقانی .


- ایام عمر ؛ روزگار زندگی . ایام حیات : بشناختم که آدمی ... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه ).
- بازمانده ٔ عمر ؛ آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است : یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... خواه بزرگ ، خواه حقیر از ملک من بیرون است . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر ؛ بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی : مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه ).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت .

سعدی .


- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است :
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.

خاقانی .


برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.

خاقانی .


- بقیه ٔ (بقیت ) عمر ؛ باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی : بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان ).
- تضییع عمر ؛ بیهوده گذراندن زندگی : هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه ).
- درازعمر ؛ آنکه عمرش طولانی باشد :
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.

سعدی .


- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن ؛ کنایه است از به پایان رسیدن عمر :
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.

فردوسی .


روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.

خاقانی .


دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش .

خاقانی .


روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.

خاقانی .


- سال عمر؛ سن . سالهایی که از زندگی گذشته باشد : چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه ).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست .

خاقانی .


بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.

خاقانی .


سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.

خاقانی .


- سیر آمدن از عمر ؛ بیزار گشتن از زندگی :
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی .

فردوسی .


- شامگاه عمر ؛ اواخر عمر :
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251).


- شیشه ٔ عمر ؛ عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر ؛ تباه گشتن زندگی :
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش .

ناصرخسرو.


- عمر ابد ؛ عمر باقی . (آنندراج ). زندگانی جاوید و دائمی . (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن ؛ کنایه از عمر نو یافتن است . (آنندراج ) :
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.

میرخسروی (از آنندراج ).


- عمر اندک ؛ زندگی کوتاه : عمر اندک در امن و راحت ، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت . (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید :
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.

سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر بلند ؛ عمر ابد. عمر باقی . (آنندراج ). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک .
- عمر به آخر رسیدن ؛ پایان یافتن مدت حیات : کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .

سعدی .


- عمر به باد دادن ؛ بیهوده گذراندن زندگی . بی هدف سپری ساختن حیات :
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه .

خاقانی .


در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .

خاقانی .


به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای .

سعدی .


و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند :
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی .

ناصرخسرو.


- عمر به باد گشتن ؛ تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی :
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.

فردوسی .


- عمر به بن برآوردن ؛ پایان دادن حیات . به سر رساندن زندگانی :
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن .

فردوسی .


- عمر به کران کردن ؛ به سر رساندن حیات و زندگی . به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج ):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم .

خاقانی (از آنندراج ).


- عمرپرداز ؛ صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج ) :
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت .

نظامی (از آنندراج ).


- عمر پیوسته ؛ عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج ).
- عمر جاوید ؛ عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان . عمر پیوسته . (از آنندراج ) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه ).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است .

صائب .


- عمر خاص ؛ لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج ).
- عمر خود را به کسی دادن ؛ کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج ) :
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


- عمر دادن بر ؛ سپری کردن عمر بر چیزی :
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


- عمر دراز ؛ عمر بلند. (از آنندراج ). زندگانی طولانی . (ناظم الاطباء) :
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم .

ناصرخسرو.


هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.

سیف اسفرنگ .


- امثال :
عمر دراز از برای تجربه خوب است . (آنندراج ). عمر دراز از بهر تجربه است . (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن ؛ به آخر رسیدن زندگی . (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن . (از آنندراج ).
- عمر دوباره ؛ عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) :
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.

فرخی (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر رفتن ؛گذشتن عمر :
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.

خاقانی .


- عمر سفر کوتاه است ؛ در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) :
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه .

قاآنی .


- عمر ضایع کردن ؛ تباه کردن زندگی . بیهوده گذراندن حیات :
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر طبع ؛ عبارت از عمر یکصدوبیست سال است ، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض ، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است . (از آنندراج ).
- عمر فانی ؛ عمری که از بین می رود. عمر گذران . ضد عمر جاویدان :
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال .

ناصرخسرو.


- عمرفرسا ؛ زندگی ناپایدار و فانی . (ناظم الاطباء).
- عمر کردن ؛زیستن و زندگی کردن . (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن ؛ خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116).


- عمر کوتاه ؛ زندگی کم مدت . حیات اندک . عمر اندک . مقابل عمر دراز :
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .

فردوسی .


یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.

فردوسی .


- عمر گذاردن ؛ سپری کردن زندگی :
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.

نظامی .


- عمر گذاشتن ؛ گذراندن عمر :
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.

ناصرخسرو.


بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری ... به دست آورم . (کلیله و دمنه ).
- عمر گذشته ؛ آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است :
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592).


- عمر مؤبد ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید. حیات جاودان . زندگانی جاودانی .
- عمر نوح ؛ مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است : فلبث فیهم اءَلف سنة اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) :
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام .

ناصرخسرو.


عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.

خاقانی .


کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289).


می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم .

اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).


نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن ، درویش .

حافظ.


یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.

گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا).


عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


- عُمروَر ؛ مسن و معمر. (از آنندراج ).
- عمرور شدن ؛ عمر بسیار بهم رسانیدن . مسن و صاحب سن شدن . معمر گردیدن .
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن ؛ دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر : اگر دیگر بار در طلب ایستم ، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه ).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .

خاقانی .


- عمر یافتن ؛ زندگانی یافتن . دیری زیستن : ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر ؛ گذراندن زندگی :
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح .

خاقانی .


کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.

خاقانی .


- کم عمر ؛ اندک عمر. کم سن . کوتاه زندگی :
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه .

نظامی .


- گذر عمر یا گذشتن عمر ؛ سپری گشتن زندگی :
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.

عمعق بخاری .


گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .

خاقانی .


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .

حافظ (دیوان چ پژمان ص 168).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن احمد. رجوع به عمر غزنوی (ابن اسحاق بن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن یوسف . دوازدهمین سلطان موحدی در مغرب . رجوع به عمر موحدی (ابن اسحاق بن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق واشی . رجوع به عمر واشی (ابن اسحاق ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل . ملقب به رشیدالدین . رجوع به عمر فارقی (ابن اسماعیل بن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ایوب موصلی ، مکنی به ابواسحاق . محدث بود. رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن بدر. ملقب به ضیاءالدین . رجوع به عمر موصلی (ابن بدربن ...) شود.
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن بزری . نام وی عمربن محمدبن احمد، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الاسلام و مشهور به ابن بزری میباشد. فقیه ...
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ )ابن بکیر. از اصحاب حسن بن سهل . او اخباری و راویه ونسابه است و کتاب معانی القرآن را فراء برای او نوشت . او راست : یو...
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ثابت ثمانینی ، مکنی به ابوالقاسم . از نحویان قرن پنجم هجری . درگذشت او را بسال 442 هَ .ق . نوشته اند. رجوع به ثما...
عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن جعفر زعفرانی . رجوع به عمر زعفرانی شود.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ صفحه ۶ از ۵۳ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.