عنان دادن . [ ع ِ دَ ] (مص مرکب ) دوانیدن اسب . (غیاث اللغات ). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج ). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب . (ناظم الاطباء). عنان سپردن . گذاردن که اسب بخود رود
: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده ام .
خاقانی (از آنندراج ).
کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است
عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج ).
شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص
143).
عنان داد رخش عنان تاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را.
نظامی .
طالب عنان توسن دل داده تا بچند
آن سوی رهروی قدمی هم براه نه .
طالب آملی (از آنندراج ).
-
عنان دادن به کسی ؛ کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج )
: اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را
بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد.
ناصرخسرو.
تا یار عنان به باد و کشتی داده ست
چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست .
خاقانی .
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او.
نظامی .
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند.
نظامی .
محرمات حرمگاههای معبودند
بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ .
نظیری (از آنندراج ).
|| حمله کردن . (ناظم الاطباء).