عنان درکشیدن . [ ع ِ دَ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) اسب بداشتن . متوقف ساختن اسب . از حرکت بازداشتن اسب
: چو نزدیکی شاه توران رسید
عنان تکاور به زین درکشید.
فردوسی .
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را.
خاقانی .
فرس خوشترک ران که صحرا خوش است
عنان درمکش بارگی دلکش است .
نظامی .
-
از چیزی عنان درکشیدن ؛ از او بازآمدن . از او بازایستادن . بدو نپرداختن
: شبی خلوت و ماهروئی چنان
از او چون توان درکشیدن عنان .
نظامی .